پارت ۱۳ فیک اعتماد شکست خورده ببخشید کمی دیر گذاشتم❤️
《پارت ۱۳》
ا/ت:
انگار آرامش خاصی رو بهم تزریق کردن تا اینکه آیفون خونه به صدا در اومد هم من هم یونگی تعجب کرد یونگی رفت سمت آیفون تا جواب بده به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۲ شب هست یعنی کی بود این وقت شب به سمت یونگی نگاه کردم که دیدم با تعجب داشت نگاه میکرد ترسیدم و سمتش رفتم وقتی به تصویر نگاه کردم دیدم پدر ماد و مادربزرگ یونگی و خواهر بردارش اومدن یه دقه شوک بهم وارد شد و با تعجب به یونگی نگاه کردم گفتم :اینا اینجا چیکار میکنم گفت:نمیدونم
بعد چند بار دیگه آیفون زنگ خورد و ما همچنان تو شوک بودیم آخه تو این وضعیت بعد بهش خیره شدم گفتم:یونگی در رو باز کن دو ساعته پشته درن اما هیچی نگفت دوباره گفتم :یونگی میشنوی چی میگم بازم چیزی نگفته بود و بهم خیره شده بود دیگه داشتم عصبانی میشدم و گفتم :یونگی نمیشنوی چی میگم گفت :ها گفتم :گفتم در باز کن پشته درن خانوادت گفت:اهان باشه در و باز کرد بعد رو به رو من گفت :ساک رو ببر تو اتاق لباستم عوض کن نبینن تو رو با این وضع بهش خیره شدم بهش و چیزی نگفتم دوباره گفت :برو تو اتاق دیگه الان میان گفتم :فقط میشه لطفا ..... گفت :در مورد امشب چیزی نميگم ولی بعد از اینکه رفتن باید تکلیف این زندگی روشن بشه گفتم :باشه
ساک رو برداشتم و رفتم سمت اتاق لباسم رو عوض کردم (عکس لباس رو میزارم )و از اتاق رفتم بیرون .....
《پایان پارت ۱۳ 》
لطفا حمایتمون کنید ❤️
لایک و کامنت یادتون نره ها👍❤️
ا/ت:
انگار آرامش خاصی رو بهم تزریق کردن تا اینکه آیفون خونه به صدا در اومد هم من هم یونگی تعجب کرد یونگی رفت سمت آیفون تا جواب بده به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۲ شب هست یعنی کی بود این وقت شب به سمت یونگی نگاه کردم که دیدم با تعجب داشت نگاه میکرد ترسیدم و سمتش رفتم وقتی به تصویر نگاه کردم دیدم پدر ماد و مادربزرگ یونگی و خواهر بردارش اومدن یه دقه شوک بهم وارد شد و با تعجب به یونگی نگاه کردم گفتم :اینا اینجا چیکار میکنم گفت:نمیدونم
بعد چند بار دیگه آیفون زنگ خورد و ما همچنان تو شوک بودیم آخه تو این وضعیت بعد بهش خیره شدم گفتم:یونگی در رو باز کن دو ساعته پشته درن اما هیچی نگفت دوباره گفتم :یونگی میشنوی چی میگم بازم چیزی نگفته بود و بهم خیره شده بود دیگه داشتم عصبانی میشدم و گفتم :یونگی نمیشنوی چی میگم گفت :ها گفتم :گفتم در باز کن پشته درن خانوادت گفت:اهان باشه در و باز کرد بعد رو به رو من گفت :ساک رو ببر تو اتاق لباستم عوض کن نبینن تو رو با این وضع بهش خیره شدم بهش و چیزی نگفتم دوباره گفت :برو تو اتاق دیگه الان میان گفتم :فقط میشه لطفا ..... گفت :در مورد امشب چیزی نميگم ولی بعد از اینکه رفتن باید تکلیف این زندگی روشن بشه گفتم :باشه
ساک رو برداشتم و رفتم سمت اتاق لباسم رو عوض کردم (عکس لباس رو میزارم )و از اتاق رفتم بیرون .....
《پایان پارت ۱۳ 》
لطفا حمایتمون کنید ❤️
لایک و کامنت یادتون نره ها👍❤️
۳.۰k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.