ملودیه عشق
ملودیه عشق
سوکوکو....
پارت دوم
از زبون دازای
وقتی حرص میخورد واقعا زیبا میشد خوبیش این بود به سادگی میشد اذیتش کرد ...
نمیدونم چرا اما نیمخواستم زود از اینجا برده پشت یک لیوان شراب براش سفارش دادم
دازای : خب مستر هویج نظرت چیه همراهیم کنی
.
.
از زبون چویا
قلبم شروع به گرم شدن کرد و احساس پوچی درون وجودم شروع به بهتر شدن کرد
وانمود کردم عصبی و بی میل هستم ...اما افسوس که نمیتونم خودم رو فریب بدم
کنارش روی صندلی چوبی قدیمی نشستم و لیوان شراب رو توی دستم گرفتم و جرعه کمی ازش نوشیدم
چشم هام از تعجب گشاد شد ...مزش حرف نداشت تابه حال از هر نوشیدنی ای که خورده بودم بهتر بود
.
.
قیافش وقتی از شرابش چشید محشر بود انگار بهترین شراب دنیا رو براش آوردن
چویا : این محشره
دازای : اون فقط یک شراب معمولیه چطور میتونه محشر باشه ...نکنه سلطان شراب حس چشاییش رو از دست داده
چویا : عوضی خفه شو
.
.
از زبون دازای
در واقع میدونستم چرا اون شراب براش خوش طعمه ...اون درست شبیه وقتیه که با اوداساکو نوشیدنی میخوردم ..در کنار اون مرد حتی اب هم بهترین مزه دنیا رو داشت اما بعد از اون دیگه حتی بهترین نوشیدنی ها هم مزه خوبی نداشت
در همین هین دازای سوالی توی ذهنش به وجود اومد
چرا چویا در کنار اون احساس خوبی داره وقتی از هم متنفرن ؟
این اولین سوالی بود که دازای نمیتونست جوابی براش پیدا کنه و توی سردرگمی و گیجی مونده بود
.
.
از زبون چویا
حس کردم فضا بیش از حد بی سرو و صدا و آرومه
به دازای نگاه کردم و دیدم به طرز عجیبی توی افکارش غرق شده ...توی لحظه اول به نظر میرسید خاطره خوبی از ذهنش گذشته ولی رفته رفته قیافش حالت سوالی به خود گرفت
چویا : هوی دراز بیریخت چه مرگته
این داستان ادامه دارد ..............................
اگه نظر ندین و لایک نکنین پارت نمیزارم (من در حال تحدید کردن ارواح)
سوکوکو....
پارت دوم
از زبون دازای
وقتی حرص میخورد واقعا زیبا میشد خوبیش این بود به سادگی میشد اذیتش کرد ...
نمیدونم چرا اما نیمخواستم زود از اینجا برده پشت یک لیوان شراب براش سفارش دادم
دازای : خب مستر هویج نظرت چیه همراهیم کنی
.
.
از زبون چویا
قلبم شروع به گرم شدن کرد و احساس پوچی درون وجودم شروع به بهتر شدن کرد
وانمود کردم عصبی و بی میل هستم ...اما افسوس که نمیتونم خودم رو فریب بدم
کنارش روی صندلی چوبی قدیمی نشستم و لیوان شراب رو توی دستم گرفتم و جرعه کمی ازش نوشیدم
چشم هام از تعجب گشاد شد ...مزش حرف نداشت تابه حال از هر نوشیدنی ای که خورده بودم بهتر بود
.
.
قیافش وقتی از شرابش چشید محشر بود انگار بهترین شراب دنیا رو براش آوردن
چویا : این محشره
دازای : اون فقط یک شراب معمولیه چطور میتونه محشر باشه ...نکنه سلطان شراب حس چشاییش رو از دست داده
چویا : عوضی خفه شو
.
.
از زبون دازای
در واقع میدونستم چرا اون شراب براش خوش طعمه ...اون درست شبیه وقتیه که با اوداساکو نوشیدنی میخوردم ..در کنار اون مرد حتی اب هم بهترین مزه دنیا رو داشت اما بعد از اون دیگه حتی بهترین نوشیدنی ها هم مزه خوبی نداشت
در همین هین دازای سوالی توی ذهنش به وجود اومد
چرا چویا در کنار اون احساس خوبی داره وقتی از هم متنفرن ؟
این اولین سوالی بود که دازای نمیتونست جوابی براش پیدا کنه و توی سردرگمی و گیجی مونده بود
.
.
از زبون چویا
حس کردم فضا بیش از حد بی سرو و صدا و آرومه
به دازای نگاه کردم و دیدم به طرز عجیبی توی افکارش غرق شده ...توی لحظه اول به نظر میرسید خاطره خوبی از ذهنش گذشته ولی رفته رفته قیافش حالت سوالی به خود گرفت
چویا : هوی دراز بیریخت چه مرگته
این داستان ادامه دارد ..............................
اگه نظر ندین و لایک نکنین پارت نمیزارم (من در حال تحدید کردن ارواح)
۴.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.