پارت هشتم 🌙🌑

پارت هشتم 🌙🌑
۸
your name 🌙🌑


ا.ت :تا خواستم یه چیزی بگم ....

یه صدای بمب مانند شنیدم ایندفه خیلی ترسیدم در حدی که یه لرزی توی بدنم افتاد این دقیقا یعنی چی؟ سرم درد میکرد گوشم سوت میکشید که
تهیونگ:ا.ت ا.تتتتت حالت خوبهه؟زود باش بریم طرف جنگل زودددد
ا.ت:ولی او.وننن صدا چیی؟*با گریه*
تهیونگ :احتمالا اعلام جنگ بود
ا.ت:چ..چ...ی
تهیونگ:ترو خدا بیا بریم
ا.ت:نه نه درسته پدرم زیاد بهم سخت می گرفت ولی اگه اون بمیره من کسه دیگه ای رو ندارممم خواهش میکنممم لطفاا بزار برم*داشتم سمت کاخ می دویدم که*
تهیونگ:اجازه نمیدم توام صدمه ببینی این اجازه رو نمیدم به هیچ عنوان
*بعدش دستش کشید به سمت جنگل*
ا.ت:*ادمین:خب اینم داره زار میزنه دیگه عهه *
تهیونگ:به سمت جنگل رفتیم ا.ت همچنان گریه میکرد البته حق داره
تا اینکه یه روستا دیدیم
ا.ت:داری کجا میری؟*با گریه و چشای سرخ*
تهیونگ:می رم سمت اون روستا
ا.ت:آها ولی قبلش باید لباسامونو عوض کنیم اگه بفهمن از خاندان سلطنتی هستیم خیلی خوب نمیشه!
تهیونگ :اره پس بریم لباسامونو عوض کنیم ولی لباس از کجا بیاریم؟
ا.ت:امم*میخواست یه چیزی بگه*که.......

این پارت و زود تر گذاشتم بخاطر اینکه امروز تولده یه بنی بشره 🤧🙂