trap
trap
ـ چی رو باید یادم باشه؟
تهیونگ با دقت داشت بند روبدوشامبرش رو میبست.
ـ فکر کنم دیشب یه نفر چیزخورت کرده بود.
ـ چی داری میگی؟
ـ من فقط حدس میزنم اینطور باشه. شایدم دیشب داشتی الکی نقش
بازی میکردی.. هان؟
ـ کدوم عوضی آخه میتونه به من چیزی خورونده باشه؟
تهیونگ شونههاشو باال انداخت.
ـ از کجا بدونم... دشمن داری؟ یا کسی که ازت خوشش نیاد؟
ـ نه...
ـ مطمئنی؟
خود تهیونگ میدونست صد درصد یه نفر با هدف خاصی به
جونگکوک دارو داده. ولی خب نمیدونست کی...
جونگکوک سعی کرد با وجود سردردش فکر کنه کی ممکنه همچین
بالیی سرش آورده باشه... مطمئن بود که دشمن نداره. ولی اگه کسی
ازش خوشش نمیاومد... از کجا میفهمید که کیه؟ توانایی خوندن ذهن
مردم رو که نداشت...
ـ نمیدونم
ـ خب... شاید یکی میخواسته ازت سوءاستفاده کنه. تو پسر خوشگلی
هستی. من مطئنم دیشب یه عالمه پسر تو کالب بودن که میخواستن
داشته باشنت. یه عالمه گرگ اون بیرون هست که منتظرن طعمهشون
رو شکار کنن. اگه مواظب نباشی، ممکنه یه گوشه گیرت بیارن و بهت
تجاوز کنن. البته... شانس آوردی دیشب من اونجا بودم.
جونگکوک شوکهشده همینطور به تهیونگ خیره مونده بود.
ـ بهم تجاوز کنن؟
آب دهنشو با صدا قورت داد. هیچوقت تا حاال بهش فکر نکرده بود.
میدونست که تقریبا همهی پسرای دانشگاه دوستش دارن... اما اونا چرا
باید همچین بالیی سرش میآوردن؟ وحشتناک بود. اصال نمیتونست
به این فکر کنه که اگر بهش تجاوز میکردن، االن تو چه وضعیتی بود.
مطئن بود که یونگی اون موقع داغون میشد.
ـ یونگیاااا...
ناخودآگاه با ناله اسم دوستپسرش رو صدا زد. تهیونگ نیمرخش رو به
طرف کوک برگردوند.
ـ اسم دوست پسرته؟
جونگکوک سرشو تکون داد.
ـ آره... بهرحال ممنون که کمکم کردی.
سریع از جاش بلند شد تا از اونجا بره که دوباره چشمش به بدن
برهنهاش افتاد.
ـ صبر کن ببینم... من چرا لختم؟
ـ هیچی یادت نمیاد کوکی؟
ـ نه...
ـ خب.. دیشب تو کسی بودی که بهم التماس میکردی و بعدش بهم
حمله کردی. من فقط... کاری رو انجام دادم که تو میخواستی.
جونگکوک گیجتر از این نمیتونست بشه. راجع به چه کوفتی داشت
حرف میزد؟
ـ ها؟... چی داری می...
با صدای در، حرفش تو دهنش موند. تهیونگ به سمت در رفت.
ـ باید نامجون باشه.
همون موقع، گوشی جونگکوک دوباره زنگ خورد. جونگکوک به دور
و اطراف نگاه کرد تا گوشیشو بتونه از بین لباسهای ولو کف زمین، پیدا
کنه.
ـ یااا... تو دیگه کی هستی؟
صدای تهیونگ اینقدر بلند بود که بتونه بشنوه. به سمت در چرخید تا
ببینه کیه. با دیدن یونگی چشماش برق زد.
ـ چی رو باید یادم باشه؟
تهیونگ با دقت داشت بند روبدوشامبرش رو میبست.
ـ فکر کنم دیشب یه نفر چیزخورت کرده بود.
ـ چی داری میگی؟
ـ من فقط حدس میزنم اینطور باشه. شایدم دیشب داشتی الکی نقش
بازی میکردی.. هان؟
ـ کدوم عوضی آخه میتونه به من چیزی خورونده باشه؟
تهیونگ شونههاشو باال انداخت.
ـ از کجا بدونم... دشمن داری؟ یا کسی که ازت خوشش نیاد؟
ـ نه...
ـ مطمئنی؟
خود تهیونگ میدونست صد درصد یه نفر با هدف خاصی به
جونگکوک دارو داده. ولی خب نمیدونست کی...
جونگکوک سعی کرد با وجود سردردش فکر کنه کی ممکنه همچین
بالیی سرش آورده باشه... مطمئن بود که دشمن نداره. ولی اگه کسی
ازش خوشش نمیاومد... از کجا میفهمید که کیه؟ توانایی خوندن ذهن
مردم رو که نداشت...
ـ نمیدونم
ـ خب... شاید یکی میخواسته ازت سوءاستفاده کنه. تو پسر خوشگلی
هستی. من مطئنم دیشب یه عالمه پسر تو کالب بودن که میخواستن
داشته باشنت. یه عالمه گرگ اون بیرون هست که منتظرن طعمهشون
رو شکار کنن. اگه مواظب نباشی، ممکنه یه گوشه گیرت بیارن و بهت
تجاوز کنن. البته... شانس آوردی دیشب من اونجا بودم.
جونگکوک شوکهشده همینطور به تهیونگ خیره مونده بود.
ـ بهم تجاوز کنن؟
آب دهنشو با صدا قورت داد. هیچوقت تا حاال بهش فکر نکرده بود.
میدونست که تقریبا همهی پسرای دانشگاه دوستش دارن... اما اونا چرا
باید همچین بالیی سرش میآوردن؟ وحشتناک بود. اصال نمیتونست
به این فکر کنه که اگر بهش تجاوز میکردن، االن تو چه وضعیتی بود.
مطئن بود که یونگی اون موقع داغون میشد.
ـ یونگیاااا...
ناخودآگاه با ناله اسم دوستپسرش رو صدا زد. تهیونگ نیمرخش رو به
طرف کوک برگردوند.
ـ اسم دوست پسرته؟
جونگکوک سرشو تکون داد.
ـ آره... بهرحال ممنون که کمکم کردی.
سریع از جاش بلند شد تا از اونجا بره که دوباره چشمش به بدن
برهنهاش افتاد.
ـ صبر کن ببینم... من چرا لختم؟
ـ هیچی یادت نمیاد کوکی؟
ـ نه...
ـ خب.. دیشب تو کسی بودی که بهم التماس میکردی و بعدش بهم
حمله کردی. من فقط... کاری رو انجام دادم که تو میخواستی.
جونگکوک گیجتر از این نمیتونست بشه. راجع به چه کوفتی داشت
حرف میزد؟
ـ ها؟... چی داری می...
با صدای در، حرفش تو دهنش موند. تهیونگ به سمت در رفت.
ـ باید نامجون باشه.
همون موقع، گوشی جونگکوک دوباره زنگ خورد. جونگکوک به دور
و اطراف نگاه کرد تا گوشیشو بتونه از بین لباسهای ولو کف زمین، پیدا
کنه.
ـ یااا... تو دیگه کی هستی؟
صدای تهیونگ اینقدر بلند بود که بتونه بشنوه. به سمت در چرخید تا
ببینه کیه. با دیدن یونگی چشماش برق زد.
۵.۰k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.