چند پارتی کوک
اقای ج: خب دخترم چی شده
ات: خب راستش
اقای ج: باز به معلمت چیزی گفتی
ات: خب اون خیلی حساسه
اقای ج: ایندفعه رو چیزی نمیگم ولی دیگه تکرار نمیشه باشه دخترم راستی باید برات ی برگه هم بنویسم باید عهد ببندی اگه دوباره تکرار کنی دیگه باهات مهربون نمیشم باشه
ات: چشم ممنون
اقای ج: 😊
اقای جئون همین که خواست ی برگه بزاره رو میز یکی صداش زد به ات گفت وایسته تا بیاد همین که پاشد گوشیش زنگ خورد بهش جواب و بعد از چند دقیقه قط کرد و رو به ات گفت
اقای ج: دخترم پسرم بود کوک اومده ناهارم رو بده تو حیاط مدرسه هست اگه میشه بری برام بیاری اخه عجله داره و میخواد بره دانشگاهش
ات: چشم حتما
اقای ج: ممنون دخترم منم برم به کارم برسم
رفتم تو حیاط داشتم همین جوری میگشتم که ی پسر رو دیدم که اونجا وایستاده رفتم سمتش
ات: ببخشید پسر اقای جئون
کوک: بله خودم هستم پدرم کو
ات: پدرتون گفت من غذاشون رو ببرم
ات تو دلش میگفت وای خدا اقای جئون چه جیگری داره
کوک: ممنون بفرمایید
ات تنش ی هودی بود و کلاه هودیش رو گذاشته بود بعد از گرفتن ظرف غذا کلاه هودیش از سرش افتاد پسرک خواست بره که یهو محو ات شد پوست سفید رنگش لب های سرخش و.... کوک همین طور که داشت به ات نگاه میکرد ات زود کلاه رو گذاشت سرش و بدو بدو رفت کوک تعجب کرده بود که اون دختر چرا اینطوری شد
ات: خب راستش
اقای ج: باز به معلمت چیزی گفتی
ات: خب اون خیلی حساسه
اقای ج: ایندفعه رو چیزی نمیگم ولی دیگه تکرار نمیشه باشه دخترم راستی باید برات ی برگه هم بنویسم باید عهد ببندی اگه دوباره تکرار کنی دیگه باهات مهربون نمیشم باشه
ات: چشم ممنون
اقای ج: 😊
اقای جئون همین که خواست ی برگه بزاره رو میز یکی صداش زد به ات گفت وایسته تا بیاد همین که پاشد گوشیش زنگ خورد بهش جواب و بعد از چند دقیقه قط کرد و رو به ات گفت
اقای ج: دخترم پسرم بود کوک اومده ناهارم رو بده تو حیاط مدرسه هست اگه میشه بری برام بیاری اخه عجله داره و میخواد بره دانشگاهش
ات: چشم حتما
اقای ج: ممنون دخترم منم برم به کارم برسم
رفتم تو حیاط داشتم همین جوری میگشتم که ی پسر رو دیدم که اونجا وایستاده رفتم سمتش
ات: ببخشید پسر اقای جئون
کوک: بله خودم هستم پدرم کو
ات: پدرتون گفت من غذاشون رو ببرم
ات تو دلش میگفت وای خدا اقای جئون چه جیگری داره
کوک: ممنون بفرمایید
ات تنش ی هودی بود و کلاه هودیش رو گذاشته بود بعد از گرفتن ظرف غذا کلاه هودیش از سرش افتاد پسرک خواست بره که یهو محو ات شد پوست سفید رنگش لب های سرخش و.... کوک همین طور که داشت به ات نگاه میکرد ات زود کلاه رو گذاشت سرش و بدو بدو رفت کوک تعجب کرده بود که اون دختر چرا اینطوری شد
۱۷.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.