رویایه ریون پارت ۳ 🖤🌙💫
+ یکم بعد میکاپرا اومدن میکاپمون کردن بعدم لباس مجلسی دادن ماهم پوشیدیم ...
[ اسلاید ۲ لباس ریون ... اسلاید ۳ لباس الورا .... اسلاید ۴ لباس آنیت .... اسلاید ۵ لباس جانا .... اسلاید ۶ لباس هانا .... اسلاید ۷ میناسا ..... اسلاید ۸ لباس هوا ]
+ دنبال پدرم راه افتادیم یکم بعد رسیدیم به یه در بزرگ درو باز کردن و وارد شدیم که با یه مرد پیر و ۷ تا پسر جوون مواجه شدیم انگار پسرایه شاه بودن ....
* شاه دخترا رو خوب آنالیز کرد بعدم رو به پدر دخترا گف :
" معرفیشون نمیکنی ؟
/ آهان ببخشید ارباب خب ایشون ....
" خودشون از کوچیک به بزرگ معرفی کنن .
/ چشم .... ام دخترا ( چشم غره )
هوا : من هوام .
هانا : منم هانام .
* همه خودشونو از کوچیک به بزرگ معرفی کردن تا رسید به ریون ... ریون هم اسمشو گف ولی اسم ریون خیلی توجه پادشاه رو به خودش جلب کرد پادشاه با نیشخندی از ریون پرسید :
" اسمت قشنگه معنیش به رسم میخوره .
/ مکه معنیش چی میشه ارباب ؟
" دختر تاریکی !
* بعد پادشاه با حالت تاسف باری به پدر ریون چشم دوخت و لب زد :
" خاک بر فرق سرت که معنی اسم بچتو نمیدونی !!
* پدر ریون از خجالت سرشو انداخت پایین همه به زور جلو خنده شون رو گرفته بودن .
+ اخیشششش دلم خنک شد بسوزیی. ( تو دلش )
" بگذریم خب پسرا ؟؟؟
جونگ کوک : هوا دنبالم بیا .
جیهوپ : هانا دنبالم بیا .
شوگا : میناسا دنبالم بیا .
جین : جانا دنبالم بیا .
جیمین : آنیت بیا دنبالم .
نامجون : الورا دنبالم بیا .
* دخترا با پسرا رفتن پادشاه با پدر ریون هم سالن رو ترک کردن فقط تهیونگ و ریون مونده بودن ... تهیونگ لیوانی که توش خونه بود رو گذاشت کنار و با قدم های آرومی نزدیک ریون شد و دم گوشش با صدایه بمی زمزمه کرد :
_ حواست به خودت باشه کوچولو( نیشخند *)
+ بعد حرفش یه بوسه ی ریز رو گردنم زد و ازم دور شد با حرفش تنم لرزید وایی خدا نگو که باید با این ازدواج کنم واییی .
* ریون با حرفاش سعی میکرد خودشو اروم کنه برايه اینکه کلا همه چی رو فراموش کنه رفت تا یه چرخی تو عمارت بزنه ....
+ همینطور از جلویه در اتاقا رد شدم که صدایی توجهمو جلب کرد نزدیک صدا شدم یه در با رنگ سفید که روش با گل های قرمزی تزئین شده بود انگار اتاق بچه بود ... سرمو گذاشتم رو در و به صدا گوش دادم ....
مونا : ببین بچه تو هیچی نیستی اگه یه کلمه فقط ۱ کلمه به بابات چیزی بگی خودم با دستام خفت میکنم !!!
هینا : چ..چشم قول میدم ( گریه *)
مونا : خوبه حالام تو اتاق بتمرگ .
هینا : ولی من گشنمه !!!
مونا : به منچه به هر حال حق نداری بیای بیرون .
+ یهووو .......
ادامه دارد ....
[ اسلاید ۲ لباس ریون ... اسلاید ۳ لباس الورا .... اسلاید ۴ لباس آنیت .... اسلاید ۵ لباس جانا .... اسلاید ۶ لباس هانا .... اسلاید ۷ میناسا ..... اسلاید ۸ لباس هوا ]
+ دنبال پدرم راه افتادیم یکم بعد رسیدیم به یه در بزرگ درو باز کردن و وارد شدیم که با یه مرد پیر و ۷ تا پسر جوون مواجه شدیم انگار پسرایه شاه بودن ....
* شاه دخترا رو خوب آنالیز کرد بعدم رو به پدر دخترا گف :
" معرفیشون نمیکنی ؟
/ آهان ببخشید ارباب خب ایشون ....
" خودشون از کوچیک به بزرگ معرفی کنن .
/ چشم .... ام دخترا ( چشم غره )
هوا : من هوام .
هانا : منم هانام .
* همه خودشونو از کوچیک به بزرگ معرفی کردن تا رسید به ریون ... ریون هم اسمشو گف ولی اسم ریون خیلی توجه پادشاه رو به خودش جلب کرد پادشاه با نیشخندی از ریون پرسید :
" اسمت قشنگه معنیش به رسم میخوره .
/ مکه معنیش چی میشه ارباب ؟
" دختر تاریکی !
* بعد پادشاه با حالت تاسف باری به پدر ریون چشم دوخت و لب زد :
" خاک بر فرق سرت که معنی اسم بچتو نمیدونی !!
* پدر ریون از خجالت سرشو انداخت پایین همه به زور جلو خنده شون رو گرفته بودن .
+ اخیشششش دلم خنک شد بسوزیی. ( تو دلش )
" بگذریم خب پسرا ؟؟؟
جونگ کوک : هوا دنبالم بیا .
جیهوپ : هانا دنبالم بیا .
شوگا : میناسا دنبالم بیا .
جین : جانا دنبالم بیا .
جیمین : آنیت بیا دنبالم .
نامجون : الورا دنبالم بیا .
* دخترا با پسرا رفتن پادشاه با پدر ریون هم سالن رو ترک کردن فقط تهیونگ و ریون مونده بودن ... تهیونگ لیوانی که توش خونه بود رو گذاشت کنار و با قدم های آرومی نزدیک ریون شد و دم گوشش با صدایه بمی زمزمه کرد :
_ حواست به خودت باشه کوچولو( نیشخند *)
+ بعد حرفش یه بوسه ی ریز رو گردنم زد و ازم دور شد با حرفش تنم لرزید وایی خدا نگو که باید با این ازدواج کنم واییی .
* ریون با حرفاش سعی میکرد خودشو اروم کنه برايه اینکه کلا همه چی رو فراموش کنه رفت تا یه چرخی تو عمارت بزنه ....
+ همینطور از جلویه در اتاقا رد شدم که صدایی توجهمو جلب کرد نزدیک صدا شدم یه در با رنگ سفید که روش با گل های قرمزی تزئین شده بود انگار اتاق بچه بود ... سرمو گذاشتم رو در و به صدا گوش دادم ....
مونا : ببین بچه تو هیچی نیستی اگه یه کلمه فقط ۱ کلمه به بابات چیزی بگی خودم با دستام خفت میکنم !!!
هینا : چ..چشم قول میدم ( گریه *)
مونا : خوبه حالام تو اتاق بتمرگ .
هینا : ولی من گشنمه !!!
مونا : به منچه به هر حال حق نداری بیای بیرون .
+ یهووو .......
ادامه دارد ....
۳.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.