دلقک سایکوپات
دلقک سایکوپات
Part۱۱
با تاکسی به سمت خونه حرکت کردم ، زمانی که به خونه رسیدم مینهو هنوز نیامده بود، سریع رفتم به سمت اتاق خواب و قرص ها و برگه ویزیت رو داخل یکی از کشو های دراور زیر لباسام قایم کردم،نمیخواستم به مینهو چیزی راجب امروز بگم چون احساس میکردم که خیلی ناراحت میشه و منم اینو نمیخواستم،بعد از قایم کردن دارو ها روی زمین نشستم و زانو هامو دخل شکمم فشردم و توی خودم جمع شدم، همش حرفای دکتر توی سرم اکو میشد اینکه میدونستم بیماری هایی که الان دارم بیشترش بخاطر تروما ها و خاطرات بده کودکیمه باعث میشد دلم بخواد خودمو خلاص کنم، یا فکر اینکه اگه به مینهو یا یه فرد بی گناه دیگه آسیب بزنم هم داشت روانیم میکرد، با یاد آوری این افکار دلخراش و دردناک اشکام روی گونه هام جاری شد همش این سوال توی ذهنم مرور میشد "چرا من؟؟ چرا من باید داخل یه خانواده ایی بزرگ میشدم که همه ی اعضا ی خانواده ازم متنفر باشن؟ چرا من هرروز باید تحقیر میشدم و کتک میخوردم؟؟ چرا؟؟ "
الان دیگه اشک های آرومم به هق هق های بلند و دلخراش تبدیل شده بود سرمو روی زانو هام گذاشتم و تا جایی که توان داشتم بخاطر زندگیه جهنمی و افتضاحم گریه کردم ، من واقعا تنها دلخوشی که توی دنیا داشتم مینهو بود و اگه اون رو هم مثل بقیه از دست بدم دیگه منی هم وجود نداره...
الان حدودا ۲۰ مین میگذشت و من آروم تر شده بودم و گریه نمیکردم اما مثل افسرده ها به دیوار رو به روم خیره بودم که یهو صدای باز شدن در رو شنیدم ، برای اینکه مینهو نفهمه که چقدر حال داغونی دارم از جام بلند شدم و لبخند فیکی زدم و به سمت بیرون اتاق حرکت کردم
_سلام عزیزم خوبی؟
+ سلام آره خوبم مرسی
_من نبودم چیکار کردی؟
+هیچی یکم فیلم دیدم با گوشیم ور رفتم و خوابیدم
_عزیزم چرا چشمات انقدر پف کردن؟(نگران)
+ا...ام بهت که گفتم خواب بودم
_مطمئنی بخاطر خوابه؟حالت خوبه؟(هنوز با لحن نگران)
+آره عزیزم خوبم نگران نباش(لبخند فیک)
و رفتم بغلش اونم یک دستشو دور کمرم حلقه کرد و دست دیگشو روی موهام گذاشت و شروع کرد به دایره وار نوازش کردن کمر و موهام
_نظرت راجب یه غذای خوشمزه چیه قشنگم؟
+ایده ی خوبیه(لبخند فیک)
_باهم اشپزی کنیم؟(لبخند بازیگوش)
+آره
_پس بیا بریم
به سمت آشپزخونه رفتید و هر کدوم شروع کردین به انجام یه کاری، مینهو داشت نودل هارو درست میکرد و تو هم داشتی سبزیجات رو خرد میکردی که یک لحظه مینهو صدات کرد برای همین سرتو به سمت مینهو برگردوندی و بخاطر همین حواست پرت شد و انگشتت رو عمیق بریدی، خیلی درد داشت اما خون زرشکی رنگی که کل انگشتت و کمی از دستت رو پوشنده بود بهت احساس لذت میداد پس فقط توی سکوت و با پوزخند شیطانیی داشتی زخمتو مشاهده میکردی که...
ادامه دارد
Part۱۱
با تاکسی به سمت خونه حرکت کردم ، زمانی که به خونه رسیدم مینهو هنوز نیامده بود، سریع رفتم به سمت اتاق خواب و قرص ها و برگه ویزیت رو داخل یکی از کشو های دراور زیر لباسام قایم کردم،نمیخواستم به مینهو چیزی راجب امروز بگم چون احساس میکردم که خیلی ناراحت میشه و منم اینو نمیخواستم،بعد از قایم کردن دارو ها روی زمین نشستم و زانو هامو دخل شکمم فشردم و توی خودم جمع شدم، همش حرفای دکتر توی سرم اکو میشد اینکه میدونستم بیماری هایی که الان دارم بیشترش بخاطر تروما ها و خاطرات بده کودکیمه باعث میشد دلم بخواد خودمو خلاص کنم، یا فکر اینکه اگه به مینهو یا یه فرد بی گناه دیگه آسیب بزنم هم داشت روانیم میکرد، با یاد آوری این افکار دلخراش و دردناک اشکام روی گونه هام جاری شد همش این سوال توی ذهنم مرور میشد "چرا من؟؟ چرا من باید داخل یه خانواده ایی بزرگ میشدم که همه ی اعضا ی خانواده ازم متنفر باشن؟ چرا من هرروز باید تحقیر میشدم و کتک میخوردم؟؟ چرا؟؟ "
الان دیگه اشک های آرومم به هق هق های بلند و دلخراش تبدیل شده بود سرمو روی زانو هام گذاشتم و تا جایی که توان داشتم بخاطر زندگیه جهنمی و افتضاحم گریه کردم ، من واقعا تنها دلخوشی که توی دنیا داشتم مینهو بود و اگه اون رو هم مثل بقیه از دست بدم دیگه منی هم وجود نداره...
الان حدودا ۲۰ مین میگذشت و من آروم تر شده بودم و گریه نمیکردم اما مثل افسرده ها به دیوار رو به روم خیره بودم که یهو صدای باز شدن در رو شنیدم ، برای اینکه مینهو نفهمه که چقدر حال داغونی دارم از جام بلند شدم و لبخند فیکی زدم و به سمت بیرون اتاق حرکت کردم
_سلام عزیزم خوبی؟
+ سلام آره خوبم مرسی
_من نبودم چیکار کردی؟
+هیچی یکم فیلم دیدم با گوشیم ور رفتم و خوابیدم
_عزیزم چرا چشمات انقدر پف کردن؟(نگران)
+ا...ام بهت که گفتم خواب بودم
_مطمئنی بخاطر خوابه؟حالت خوبه؟(هنوز با لحن نگران)
+آره عزیزم خوبم نگران نباش(لبخند فیک)
و رفتم بغلش اونم یک دستشو دور کمرم حلقه کرد و دست دیگشو روی موهام گذاشت و شروع کرد به دایره وار نوازش کردن کمر و موهام
_نظرت راجب یه غذای خوشمزه چیه قشنگم؟
+ایده ی خوبیه(لبخند فیک)
_باهم اشپزی کنیم؟(لبخند بازیگوش)
+آره
_پس بیا بریم
به سمت آشپزخونه رفتید و هر کدوم شروع کردین به انجام یه کاری، مینهو داشت نودل هارو درست میکرد و تو هم داشتی سبزیجات رو خرد میکردی که یک لحظه مینهو صدات کرد برای همین سرتو به سمت مینهو برگردوندی و بخاطر همین حواست پرت شد و انگشتت رو عمیق بریدی، خیلی درد داشت اما خون زرشکی رنگی که کل انگشتت و کمی از دستت رو پوشنده بود بهت احساس لذت میداد پس فقط توی سکوت و با پوزخند شیطانیی داشتی زخمتو مشاهده میکردی که...
ادامه دارد
۳.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.