« خسته ام»
« خسته ام»
«خستگی ات را به جان میخرم»
«سرما به تنم رخنه کرده »
«با آغوشم گرمت میکنم»
«بدن خویش را حس نمیکنم»
«لب هایم را حس کن قاصدکم »
«خواب به چشمانم میآید»
(دگر نتوانست، توده ای در گلویش حس کرد )
(بغض؟)
(چرا ؟)
دستانش را به صورت مرد زندگیش رساند
دگر داشت به پایان میرسید
«مرد من قوی است
چه با قاصدک چه بی قاصدک! »
به صحنه رو به رو نگاه کرد
(تمام شد؟ به همین زودی ؟)
« رفتی زیبارو ؟
ندیدی حالم را ؟
اشک های جاری ام را ؟
جان نیمه تمامم را ؟
کردی تمام
این قصه ی ناتمام را
به سویت می آیم
تا به پایان برسانم
پریشان حالی ام را »
«خستگی ات را به جان میخرم»
«سرما به تنم رخنه کرده »
«با آغوشم گرمت میکنم»
«بدن خویش را حس نمیکنم»
«لب هایم را حس کن قاصدکم »
«خواب به چشمانم میآید»
(دگر نتوانست، توده ای در گلویش حس کرد )
(بغض؟)
(چرا ؟)
دستانش را به صورت مرد زندگیش رساند
دگر داشت به پایان میرسید
«مرد من قوی است
چه با قاصدک چه بی قاصدک! »
به صحنه رو به رو نگاه کرد
(تمام شد؟ به همین زودی ؟)
« رفتی زیبارو ؟
ندیدی حالم را ؟
اشک های جاری ام را ؟
جان نیمه تمامم را ؟
کردی تمام
این قصه ی ناتمام را
به سویت می آیم
تا به پایان برسانم
پریشان حالی ام را »
۳۹۰
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.