تقدیر سیاه و سفید p52
دلم یه خواب راحت میخواست چیزی که خیلی وقته نداشتمش
تهیونگ مشغول لباس عوض کردن بود
منم رفتم آرایشم رو پاک کردم و ابی به صورتم زدم
لباسم رو با لباس شلوار مشکی عوض کردم
دراز کشیدیم زانو ها و کمرم درد میکرد ،صدای رعد برق تنها صدایی بود که توی خونه شنیده میشد
که یه لحظه صدای جیغی هم بهش اضافه شد
رو تخت نشستم رو ب تهیونگ گفتم: صدای جیغ کی بود ؟
با بیخیالی گفت: فک کنم ایون هه بود باز جیمین داره ی بلایی سرش میاره...ولشون کن بگیر بخواب
واقعا چطور میتونه اینقدر بی احساس باشه اخم ریزی کردم و گفتم: نمیتونم بخوابم...چرا داره اذیتش میکنه ...من باید برم
از تخت پاشدم که با صدای بلند تری گفت: گفتم بگیر بخواب ...منو عصبی نکن ونسا ....تضمینی نمیکنم اینبار از زیر دستم سالم بیرون بیای
هر جور شده باید یه کاری میکردم نگران ایون هه شده بودم ،رفتم و دست تهیونگ رو گرفتم: خواهش میکنم تهیونگ....میترسم بلایی سرش بیاره ...من حال ایون هه رو خوب میتونم درک کنم دلم نمیخواد مثل قبلای خودم حس کنه که تنهاس ....لطفا بزار برم ...اون سنش کنه طاقت درد کشیدن نداره تهیونگ
روی تخت نشست و کلافه نفسشون بیرون داد : اوووف باشه بابا ..با هم میریم
از اینکه تونستم راضیش کنم لبخند ریزی روی لبام ظاهر شد
ممنونی بهش گفتم
از اتاق خارج شدیم ،چراغ اتاق جیمین روشن بود ...مرتیکه معلوم نیس داره چیکار میکنه
کم کم به اونور سالن که اتاقشون بود نزدیک شدیم
خونه سرد بود و سرمای کمی بین موهای بازم میپیچید
با صدای رعد و برق یهو چسبیدم به تهیونگ صدای هولناکی داشت
خودمو جم و جور کردم و درو اتاق رو باز کردم .
جیمین وقتی فهمید کسی اومده دست از شلاق زدن ایون هه برداشت
به ما نگا کرد
سری به سمت ایون هه که گوشه اتاق بود رفتم : ووایی خدااا...ببین چیکارت کرده ....الهی بمیرم برات
بغلش کردم که صدای جیمین بلند شد: هی شماها اینجا چیکار میکنین
همون طور که ایون هه رو نوازشی میکردم گفتم: تو اول باید بگی چرا داری کتکش میزنی
جیمین: به حرفم گوش نداد منم تنبیهش کردم ...گفتم بره از خدمتکار یه پارچ آب بگیره گفت میترسم ...دختره ی چش سفید
ایون هه همراه با کمی گریه گفت: ارباب بخدا پایین خیلی ترسناکه میترسم برم اونجا
جیمین: تو غلط میکنی میترسی ...الان یکاری میکنم ترس از یادت بره
شلاقو برد بالا تا بهش بزنه که سری ایون هه رو پشتم قائم کردم .....سوزش بدی رو گونه چپم و پایین گردنم حس کردم
تهیونگ که تمام مدت سکوت کرده بود خشمگین شده و به جیمین حمله کرد
یه مشت محکمی حوالش کرد: چه غلطی میکنی جیمین هااان ...دست رو زن من بلند میکنی
تهیونگ مشغول لباس عوض کردن بود
منم رفتم آرایشم رو پاک کردم و ابی به صورتم زدم
لباسم رو با لباس شلوار مشکی عوض کردم
دراز کشیدیم زانو ها و کمرم درد میکرد ،صدای رعد برق تنها صدایی بود که توی خونه شنیده میشد
که یه لحظه صدای جیغی هم بهش اضافه شد
رو تخت نشستم رو ب تهیونگ گفتم: صدای جیغ کی بود ؟
با بیخیالی گفت: فک کنم ایون هه بود باز جیمین داره ی بلایی سرش میاره...ولشون کن بگیر بخواب
واقعا چطور میتونه اینقدر بی احساس باشه اخم ریزی کردم و گفتم: نمیتونم بخوابم...چرا داره اذیتش میکنه ...من باید برم
از تخت پاشدم که با صدای بلند تری گفت: گفتم بگیر بخواب ...منو عصبی نکن ونسا ....تضمینی نمیکنم اینبار از زیر دستم سالم بیرون بیای
هر جور شده باید یه کاری میکردم نگران ایون هه شده بودم ،رفتم و دست تهیونگ رو گرفتم: خواهش میکنم تهیونگ....میترسم بلایی سرش بیاره ...من حال ایون هه رو خوب میتونم درک کنم دلم نمیخواد مثل قبلای خودم حس کنه که تنهاس ....لطفا بزار برم ...اون سنش کنه طاقت درد کشیدن نداره تهیونگ
روی تخت نشست و کلافه نفسشون بیرون داد : اوووف باشه بابا ..با هم میریم
از اینکه تونستم راضیش کنم لبخند ریزی روی لبام ظاهر شد
ممنونی بهش گفتم
از اتاق خارج شدیم ،چراغ اتاق جیمین روشن بود ...مرتیکه معلوم نیس داره چیکار میکنه
کم کم به اونور سالن که اتاقشون بود نزدیک شدیم
خونه سرد بود و سرمای کمی بین موهای بازم میپیچید
با صدای رعد و برق یهو چسبیدم به تهیونگ صدای هولناکی داشت
خودمو جم و جور کردم و درو اتاق رو باز کردم .
جیمین وقتی فهمید کسی اومده دست از شلاق زدن ایون هه برداشت
به ما نگا کرد
سری به سمت ایون هه که گوشه اتاق بود رفتم : ووایی خدااا...ببین چیکارت کرده ....الهی بمیرم برات
بغلش کردم که صدای جیمین بلند شد: هی شماها اینجا چیکار میکنین
همون طور که ایون هه رو نوازشی میکردم گفتم: تو اول باید بگی چرا داری کتکش میزنی
جیمین: به حرفم گوش نداد منم تنبیهش کردم ...گفتم بره از خدمتکار یه پارچ آب بگیره گفت میترسم ...دختره ی چش سفید
ایون هه همراه با کمی گریه گفت: ارباب بخدا پایین خیلی ترسناکه میترسم برم اونجا
جیمین: تو غلط میکنی میترسی ...الان یکاری میکنم ترس از یادت بره
شلاقو برد بالا تا بهش بزنه که سری ایون هه رو پشتم قائم کردم .....سوزش بدی رو گونه چپم و پایین گردنم حس کردم
تهیونگ که تمام مدت سکوت کرده بود خشمگین شده و به جیمین حمله کرد
یه مشت محکمی حوالش کرد: چه غلطی میکنی جیمین هااان ...دست رو زن من بلند میکنی
۲۵.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.