«شبه اخر»
«شبه اخر»
یکدفع آنیا دست دامیان رو میگیره
و دامیان سرخ میشه
آنیا توی خواب : پ .. پ . سردوم نگران نباش
دامیان که داره آروم سرش رو میاره سمت لبای
آنیا
بکی : آنیا برات سوپ آوردم
دامیان دوباره خودشو جمع و جور میکنه
بکی : دامیان تو اینجا چیکار میکنی
دامیان : ام .. ام .. یه چیزم رو جا گذاشته بودم اومدم اون رو بردارم
بکی: آها !!
دامیان : من برم دیگه
فقط بکی چطوری پرستاره گذاشت بیای تو
بکی : گفتم دختر خالشم گذاشت بیام تو
دامیان : چی « آخه منم گفتم پسر خالشم »
بکی : خب چیه اگه میگفتم دوستشم نمیزاشت بیام تو
دامیان : آها اوکی هیچی ولش کن
دامیان که داره میره
پرستار: چه خواهر برادر خوبی
دامیان : همین کم بود بشم داداش بکی
فردا صبح بکی میره دنبال آنیا
آنیا : بکی من حالم خوبه میتونم راه برم
بکی : مطمئنی آخه ..
آنیا : بکی نگران نباش
استاد هندرسون : آنیا فورجر باید یک بار دیگه انشاع رو بنویسید
بکی : استاد اما آنیا تازه حالش خوب شده
استاد : همینه که هست
آنیا: مشکلی نیست من یه بار دیگه انشاع رو تحویل میدم
بعد از خواندن ونوشتن انشاع
استاد هندرسون : برنده انشاع درمورد جنگل خانم آنیا فورجر و بکی بلکبل
آنیا و بکی همدیگر و بقل میکنن و ...
شب :
آنیا : « اه نمیتونم بخوابم »
از نظر نویسنده
آنیا میره بیرون ویکم راه میره و میره سمت پل که میبینه دامیان نشسته لبه پل
آنیا : پسر دوم
دامیان : کله صورتی تو اینجا چیکار میکنی
آنیا : نمیتونستم بخوابم
گفتم یکم بیام بیرون هوا بخورم
آنیا میشینه لبه ی پل کنار دامیان
آنیا: پسر دوم تاحالا شده احساس کنی خیلی تنهایی
دامیان: خب آره « حتی بیشتر از تو »
آنیا : میخوام یه راضی بهت بگم
دامیان : چرا نمیری به بکی بگی
آنیا : چون بکی همیشه واسش همچی فراهم بوده و احساس میکنم اون حرفم رو درک نمیکنه
دامیان: « یعنی اون فکر میکنه میتونه به من اعتماد کنه .. 😳»
دامیان سرخ میشه
آنیا : میدونی من از تنهایی میترسم واسه همین شبا پنگونم رو بقل میکنم شایدبهم بخندی
دامیان : نه درکت میکنم « چون خودم شبا عروسکم رو بقل میکنم» میدونی من همیشه دلم میخواست بابام بهم اهمیت بده اما اون هیچ وقت من رو درک نکرد
آنیا : ببخشید نمیخواستم حالت رو بد کنم
از زبان نویسنده
آنیا داشت بلند میشد که یک دفع ...
یکدفع آنیا دست دامیان رو میگیره
و دامیان سرخ میشه
آنیا توی خواب : پ .. پ . سردوم نگران نباش
دامیان که داره آروم سرش رو میاره سمت لبای
آنیا
بکی : آنیا برات سوپ آوردم
دامیان دوباره خودشو جمع و جور میکنه
بکی : دامیان تو اینجا چیکار میکنی
دامیان : ام .. ام .. یه چیزم رو جا گذاشته بودم اومدم اون رو بردارم
بکی: آها !!
دامیان : من برم دیگه
فقط بکی چطوری پرستاره گذاشت بیای تو
بکی : گفتم دختر خالشم گذاشت بیام تو
دامیان : چی « آخه منم گفتم پسر خالشم »
بکی : خب چیه اگه میگفتم دوستشم نمیزاشت بیام تو
دامیان : آها اوکی هیچی ولش کن
دامیان که داره میره
پرستار: چه خواهر برادر خوبی
دامیان : همین کم بود بشم داداش بکی
فردا صبح بکی میره دنبال آنیا
آنیا : بکی من حالم خوبه میتونم راه برم
بکی : مطمئنی آخه ..
آنیا : بکی نگران نباش
استاد هندرسون : آنیا فورجر باید یک بار دیگه انشاع رو بنویسید
بکی : استاد اما آنیا تازه حالش خوب شده
استاد : همینه که هست
آنیا: مشکلی نیست من یه بار دیگه انشاع رو تحویل میدم
بعد از خواندن ونوشتن انشاع
استاد هندرسون : برنده انشاع درمورد جنگل خانم آنیا فورجر و بکی بلکبل
آنیا و بکی همدیگر و بقل میکنن و ...
شب :
آنیا : « اه نمیتونم بخوابم »
از نظر نویسنده
آنیا میره بیرون ویکم راه میره و میره سمت پل که میبینه دامیان نشسته لبه پل
آنیا : پسر دوم
دامیان : کله صورتی تو اینجا چیکار میکنی
آنیا : نمیتونستم بخوابم
گفتم یکم بیام بیرون هوا بخورم
آنیا میشینه لبه ی پل کنار دامیان
آنیا: پسر دوم تاحالا شده احساس کنی خیلی تنهایی
دامیان: خب آره « حتی بیشتر از تو »
آنیا : میخوام یه راضی بهت بگم
دامیان : چرا نمیری به بکی بگی
آنیا : چون بکی همیشه واسش همچی فراهم بوده و احساس میکنم اون حرفم رو درک نمیکنه
دامیان: « یعنی اون فکر میکنه میتونه به من اعتماد کنه .. 😳»
دامیان سرخ میشه
آنیا : میدونی من از تنهایی میترسم واسه همین شبا پنگونم رو بقل میکنم شایدبهم بخندی
دامیان : نه درکت میکنم « چون خودم شبا عروسکم رو بقل میکنم» میدونی من همیشه دلم میخواست بابام بهم اهمیت بده اما اون هیچ وقت من رو درک نکرد
آنیا : ببخشید نمیخواستم حالت رو بد کنم
از زبان نویسنده
آنیا داشت بلند میشد که یک دفع ...
۱۱۸
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.