p.66 Rosaline
_دیگه قرار نیست بهم بگی؟
با لبخند رو کرد سمتم
+چیو؟
_اینهمه گل...اینهمه رنگ...چرا باید رز مشکی باشه؟
+همه فکر میکنن رز مشکی معنی تنفر و ناراحتی میده... ولی اینطوری نیست
_خب معنیش همینه دیگه
+معنیش عشقه...معنی واقعی رز مشکی یعنی عشق...
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم
_هر بار که بهم رزمشکی میدادی ناراحت میشدم...میگفتم ازم متنفره...
+باید راجبش تحقیق میکردی...
و رو کرد سمت جیمین
+کل زمین با رز مشکی پوشونده شه...
جیمین سرشو تکون داد و گفت:
+اینم مینویسم ولی من وکیلتما...مدیر برنامه ای چیزی نیستم
+باشه حالا...این یه بار کمک کن
هجین نشست کنار جیمین و سرشو گذاشت رو شونه ش...با دیدنشون لبخند زدم...عروسی اونامنزدیک بود...
رفتم سمت یه جی و یونگ سوک رو ازش گرفتم
+عجیبه... امروز خیلی گریه نکرد
_نمیخواد مامانشو اذیت کنه بچم...
نگاهم افتاد سمت سورا که داشت با تلفن حرف میزد
رفتم سمتش... همون لحظه گوشیشو قطع کرد...نگران بنظر میرسید
_چیشده سورا؟
+هوسوک بدون اینکه به من بگه رفته آمریکا قرار بود برگردیم تایلند
_خب شاید کار داشته
+باید به من میگفت
_الان میشه اینقدر ناراحت نباشی؟
+نمیتونم...نگرانشم...این روزا خیلی مشغول کاره...همش تقصیر اون تهیونگه...اینقد ازش کار میکشه
_خبوکیله دیگه...سرش شلوغه
سرشو تکون داد
_بیا بریم پیش بقیه
+من میرم تو حیاط
یونگ سوک رو ازم گرفت و رفت تو حیاط منم رفتم پیش کوک...
+لباستمخوشگل انتخاب کنیا
_یه چیز کاملا ساده
+نه...میخوام تک باشه
_یه چیز ساده تک
روکرد سمتم
+خیلی ساده نباشه لطفاً
سرمو تکون دادم
_قول نمیدم ولی باشه
دستشو حلقه کرد دور شونه م و اروم دمگوشم گفت:
+حست چیه از اینکه بلاخره داری یه پسر جذابو واسه خودت میکنی؟
لبامو جمع کردم
_حس خاصی ندارم
با تعجب نگام کرد...زدم زیر خنده
+واقعا حس خاصی نداری؟
اروم لپشو کشیدم
_احساس خوشبخت ترین ادم روی زمینو دارم
لبخند زد...
+میدونستم...
همونلحظه گوشیش زنگ خورد...به صفحه ش نگاه کرد وجواب داد
+سلام...بله.....خودشم اینجاست....ممنون میشم.......منتظریم
و گوشیو قطع کرد
_کی بود؟
+طراح لباسه...گفت الان میاد
با ذوق بازوشوگرفتم
_وای دارم عروس میشم...
خندید
+مطمنم دیگه هیچ ارزویی نداری
_منخیلی ارزوها دارم هنوز
جیمین زد توحرفمون
+لطفا دو دقیقه باهم حرف نزنید تا این کارای جشنو تموم کنیم...
سرمو تکون دادم
_خب چی نیازه؟
+ هرچی بوده رو لیست کردم...شما خودتونم یهنگاه بندازین
و برگه رو داد دستکوک...دوتایی بررسیش کردیم...چیزی کم نبود
_چیزیکم نیست...
جیمین برگه رو از دست کوک گرفت
+پس میرم دنبال کاراش
کوک گفت:
_واسه عروسیت جبران میکنم...
جیمین یه نگاه به هجین انداخت و با لبخند گفت:
+این حرف کوک رو باید یادمون بمونه
هجین خندید
+من یادم میمونه...
جیمین گفت:
+خب من دیگه میرم
و رفت
ولو شدم روی مبل...کوکم نشست کنارم
+چرا خسته ایم؟
خندیدم
_نمیدونم...تازه همه کارا رو بقیه کردن...
سرشو گذاشت رو شونه م...
+خیلی خوابم میاد
_الان؟ وسط این شلوغی چطور میتونی بخوابی؟
خندید
+من همه جا میتونم بخوابم...
و دستشو حلقه کرد دور کمرم..از سرجام تکوننخوردم که بخوابه...
حدودا نیم ساعت همونطور مونده بود که اروم چشماشو باز کرد و سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد
+چقد خوابیدم؟
_فکر کنم نیم ساعتی هست
از بغلم جدا شد و دستشو کرد توموهاش
+طراح لباسه نیومد؟
_نه هنوز
گوشیشو از جیبش در اورد و بهش زنگ زد اونم گفت که نزدیکه الان میرسه
+ یونگ سوک کجاس.؟
_اخرین بار با سورا دیدمش
از جاش پاشد
+توحیاطن؟
_اره
رفت تو حیاط و چند دقیقه بعد با یونگسوک برگشت و نشست کنارم...
+باید اتاق یونگ سوکم اماده کنم...باید تواتاقش بخوابه
_فعلا که نمیشه اتاقشوجدا کنیم...
+باید جدا کنیم...
_اگه شب گریه کنه چی...یا شیر بخواد
+شبا باید بخوابه...گریه چیه...
خندیدم
_داری حرف زور میزنیا
+ببین...چند روزه به زور جلوی خودمو گرفتم..دیگه نمیتونم...نهایتا بتونم تا عروسی صبر کنم
اروم زدم به بازوش
_اینقد عجله نکن...
+نمیتونم...خیلی برام سخته
خندم گرفت... با حرص گفت
+اره بخند..بخندددد...تو نخندی کی بخنده
خندم شدیدتر شد
+اصلا حالا که فکر میکنم تا عروسی خیلی دیرمیشه
خندموخوردم
_نه..همون عروسی خوبه...
از جاش پاشد
+میرم یونگ سوک رو بدم دست هجین...بعدش میرمتواتاقم توعم بیا...
_من نمیام
بهم زل زد...دیگه نتونستم چیزی بگم...فقط سرمو تکون دادم
یونگ سوک رو داد بغل هجین و رفت تو اتاقش...
منم چند دقیقه بعد دنبالش رفتم...
با لبخند رو کرد سمتم
+چیو؟
_اینهمه گل...اینهمه رنگ...چرا باید رز مشکی باشه؟
+همه فکر میکنن رز مشکی معنی تنفر و ناراحتی میده... ولی اینطوری نیست
_خب معنیش همینه دیگه
+معنیش عشقه...معنی واقعی رز مشکی یعنی عشق...
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم
_هر بار که بهم رزمشکی میدادی ناراحت میشدم...میگفتم ازم متنفره...
+باید راجبش تحقیق میکردی...
و رو کرد سمت جیمین
+کل زمین با رز مشکی پوشونده شه...
جیمین سرشو تکون داد و گفت:
+اینم مینویسم ولی من وکیلتما...مدیر برنامه ای چیزی نیستم
+باشه حالا...این یه بار کمک کن
هجین نشست کنار جیمین و سرشو گذاشت رو شونه ش...با دیدنشون لبخند زدم...عروسی اونامنزدیک بود...
رفتم سمت یه جی و یونگ سوک رو ازش گرفتم
+عجیبه... امروز خیلی گریه نکرد
_نمیخواد مامانشو اذیت کنه بچم...
نگاهم افتاد سمت سورا که داشت با تلفن حرف میزد
رفتم سمتش... همون لحظه گوشیشو قطع کرد...نگران بنظر میرسید
_چیشده سورا؟
+هوسوک بدون اینکه به من بگه رفته آمریکا قرار بود برگردیم تایلند
_خب شاید کار داشته
+باید به من میگفت
_الان میشه اینقدر ناراحت نباشی؟
+نمیتونم...نگرانشم...این روزا خیلی مشغول کاره...همش تقصیر اون تهیونگه...اینقد ازش کار میکشه
_خبوکیله دیگه...سرش شلوغه
سرشو تکون داد
_بیا بریم پیش بقیه
+من میرم تو حیاط
یونگ سوک رو ازم گرفت و رفت تو حیاط منم رفتم پیش کوک...
+لباستمخوشگل انتخاب کنیا
_یه چیز کاملا ساده
+نه...میخوام تک باشه
_یه چیز ساده تک
روکرد سمتم
+خیلی ساده نباشه لطفاً
سرمو تکون دادم
_قول نمیدم ولی باشه
دستشو حلقه کرد دور شونه م و اروم دمگوشم گفت:
+حست چیه از اینکه بلاخره داری یه پسر جذابو واسه خودت میکنی؟
لبامو جمع کردم
_حس خاصی ندارم
با تعجب نگام کرد...زدم زیر خنده
+واقعا حس خاصی نداری؟
اروم لپشو کشیدم
_احساس خوشبخت ترین ادم روی زمینو دارم
لبخند زد...
+میدونستم...
همونلحظه گوشیش زنگ خورد...به صفحه ش نگاه کرد وجواب داد
+سلام...بله.....خودشم اینجاست....ممنون میشم.......منتظریم
و گوشیو قطع کرد
_کی بود؟
+طراح لباسه...گفت الان میاد
با ذوق بازوشوگرفتم
_وای دارم عروس میشم...
خندید
+مطمنم دیگه هیچ ارزویی نداری
_منخیلی ارزوها دارم هنوز
جیمین زد توحرفمون
+لطفا دو دقیقه باهم حرف نزنید تا این کارای جشنو تموم کنیم...
سرمو تکون دادم
_خب چی نیازه؟
+ هرچی بوده رو لیست کردم...شما خودتونم یهنگاه بندازین
و برگه رو داد دستکوک...دوتایی بررسیش کردیم...چیزی کم نبود
_چیزیکم نیست...
جیمین برگه رو از دست کوک گرفت
+پس میرم دنبال کاراش
کوک گفت:
_واسه عروسیت جبران میکنم...
جیمین یه نگاه به هجین انداخت و با لبخند گفت:
+این حرف کوک رو باید یادمون بمونه
هجین خندید
+من یادم میمونه...
جیمین گفت:
+خب من دیگه میرم
و رفت
ولو شدم روی مبل...کوکم نشست کنارم
+چرا خسته ایم؟
خندیدم
_نمیدونم...تازه همه کارا رو بقیه کردن...
سرشو گذاشت رو شونه م...
+خیلی خوابم میاد
_الان؟ وسط این شلوغی چطور میتونی بخوابی؟
خندید
+من همه جا میتونم بخوابم...
و دستشو حلقه کرد دور کمرم..از سرجام تکوننخوردم که بخوابه...
حدودا نیم ساعت همونطور مونده بود که اروم چشماشو باز کرد و سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد
+چقد خوابیدم؟
_فکر کنم نیم ساعتی هست
از بغلم جدا شد و دستشو کرد توموهاش
+طراح لباسه نیومد؟
_نه هنوز
گوشیشو از جیبش در اورد و بهش زنگ زد اونم گفت که نزدیکه الان میرسه
+ یونگ سوک کجاس.؟
_اخرین بار با سورا دیدمش
از جاش پاشد
+توحیاطن؟
_اره
رفت تو حیاط و چند دقیقه بعد با یونگسوک برگشت و نشست کنارم...
+باید اتاق یونگ سوکم اماده کنم...باید تواتاقش بخوابه
_فعلا که نمیشه اتاقشوجدا کنیم...
+باید جدا کنیم...
_اگه شب گریه کنه چی...یا شیر بخواد
+شبا باید بخوابه...گریه چیه...
خندیدم
_داری حرف زور میزنیا
+ببین...چند روزه به زور جلوی خودمو گرفتم..دیگه نمیتونم...نهایتا بتونم تا عروسی صبر کنم
اروم زدم به بازوش
_اینقد عجله نکن...
+نمیتونم...خیلی برام سخته
خندم گرفت... با حرص گفت
+اره بخند..بخندددد...تو نخندی کی بخنده
خندم شدیدتر شد
+اصلا حالا که فکر میکنم تا عروسی خیلی دیرمیشه
خندموخوردم
_نه..همون عروسی خوبه...
از جاش پاشد
+میرم یونگ سوک رو بدم دست هجین...بعدش میرمتواتاقم توعم بیا...
_من نمیام
بهم زل زد...دیگه نتونستم چیزی بگم...فقط سرمو تکون دادم
یونگ سوک رو داد بغل هجین و رفت تو اتاقش...
منم چند دقیقه بعد دنبالش رفتم...
۵.۱k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.