سلام من یونگ لینا هستم و ۱۹ سالمه و پدر و مادرم منو خیلی
سلام من یونگ لینا هستم و ۱۹ سالمه و پدر و مادرم منو خیلی دوست دارن اما من احساس میکنم خیلی تنهام
خب بی خیال امرو قرار بود برم خونه دوستم میا باهم درس بخونیم
حاضر شدم یه هودی و یه شلوار لی زغالی و بوت های سیاه رو پوشیدم و رفتم
توی راه حس میکردم یکی دنباله منه ولی اهمیت ندادم
(فلش بک به ساعت ۱۰ شب)
از میا خدافظی کردم و به راه افتادم ........
توی خونه رفتم و همه جا تاریک بود یه دفعه صدایی پشت سرم شنیدم که گفت : منتظرت بودم مادمازل خانم و بعد چشمم سیاهی رفت
بیدار شدم توی انباری همون لحظه صدای باز شدن در اومد
نامجون: بیدار شدی
لینا: تو کی هستی ؟
نامجون : خودت میفهمی
فلش بک به ده سال پیش
ویو نامجون
امرو تولد ۱۹ سالگیم هست
خیلی خوشحالم درسته که پدرم یه مافیا هست ولی ما خانواده ی خوشحالی هستیم
داشتم شمع هارو فوت میکردم که صدا ی شکستن شیشه هارو شنیدم
یه مرد اومد تو ا ا اون رانگ یون بود ( پدر لینا )
آدماش منو گرفتن و جلوی چشم خودم پدر مادر مو کشتن
از اون روز به بعد به خودم قول دادم که از یونگ یون انتقام بگیرم
خب بی خیال امرو قرار بود برم خونه دوستم میا باهم درس بخونیم
حاضر شدم یه هودی و یه شلوار لی زغالی و بوت های سیاه رو پوشیدم و رفتم
توی راه حس میکردم یکی دنباله منه ولی اهمیت ندادم
(فلش بک به ساعت ۱۰ شب)
از میا خدافظی کردم و به راه افتادم ........
توی خونه رفتم و همه جا تاریک بود یه دفعه صدایی پشت سرم شنیدم که گفت : منتظرت بودم مادمازل خانم و بعد چشمم سیاهی رفت
بیدار شدم توی انباری همون لحظه صدای باز شدن در اومد
نامجون: بیدار شدی
لینا: تو کی هستی ؟
نامجون : خودت میفهمی
فلش بک به ده سال پیش
ویو نامجون
امرو تولد ۱۹ سالگیم هست
خیلی خوشحالم درسته که پدرم یه مافیا هست ولی ما خانواده ی خوشحالی هستیم
داشتم شمع هارو فوت میکردم که صدا ی شکستن شیشه هارو شنیدم
یه مرد اومد تو ا ا اون رانگ یون بود ( پدر لینا )
آدماش منو گرفتن و جلوی چشم خودم پدر مادر مو کشتن
از اون روز به بعد به خودم قول دادم که از یونگ یون انتقام بگیرم
۶.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.