بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۷
اسلایدها: تهیونگ، جیمین، جونگکوک در فرودگاه
از زبان جیمین:
آخر شب دوش گرفتم و اومدم بخوابم که در اتاقم زده شد گفتم : بفرمایین
دیدم تهیونگ اومد تو و گفت: چه خوب پس بیداری
دست به کمر ایستادم و به تهیونگ خیره شدم.... تهیونگ با تعجب ابروهاشو بالا انداخت و گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟... و با بی خیالی بدون اینکه من تعارفش کنم اومد نشست کنار تختم... گفتم: چه عجب یادی از ما کردی... بلاخره فرصت کردی یه سرم به من بزنی
تهیونگ: منظورت چی بود؟
جیمین: آخخخخ نه به باهوشیت نه به خنگ بازیات... قبلا همیشه شبا با هم صحبت میکردیم بعد میخوابیدیم
تهیونگ: آهااا...خب چرا فک کردی هایونو ول میکنم میام پیش تو؟
جیمین: بابت صراحت کلامت ممنون
تهیونگ: خواهش میکنم... ولی توام سعی کن یکیو برا خودت پیدا کنی
جیمین: حتما... خوب شد گفتی... از فردا میرم دنبالش
تهیونگ دیگه خندش گرفت و گفت: بیخیال...میشه بشینی یکم حرف بزنیم؟ من خوابم نبرد
جیمین: البته... بگو ببینم
تهیونگ: من چیزی ندارم بگم... تو از خودت بگو... قبلا ما باهم حرف میزدیم و سبک میشدیم حالا منو شوگا یکیو داریم که آروممون کنه ولی تو تنهایی و چیزیم نمیگی هیچوقت... ببخش که ازت دور شدیم
جیمین: جونگکوک هست... برگرده اونو دارم
تهیونگ چشماشو بست و پررنگ تر خندید و گفت: عجب بابا... مثل اینکه بهتره برم بخوابم... دستی به پشتم زد و از رو تخت بلند شد که بره...
از زبان تهیونگ:
پاشدم برم چون با خودم گفتم شاید نمیخواد حرفی بزنه که از پشت سر صدام زد و گفت: تهیونگا
برگشتم نگاش کردم و گفتم: بله
جیمین: من به هایون گفتم که پلیسه!!!!
تهیونگ: امشب خیلی باحال شدی ولی این یکی دیگه بامزه نبود
اما جیمین ساکت موند... جوابمو نداد...برگشتم پیشش نشستم و گفتم: جیمین شی جدی گفتی؟
جیمین: آره... من به ات اطلاع دادم و گفتم همشو به هایون بگه... هایون حتی خبر نداره که از طرف من اون اطلاعات بهش رسیده
تهیونگ: چرا؟ چرا بهش گفتی؟
جیمین: چون خیلی داشتی تند میرفتی... داشتی هایونو برده ی خودت میکردی... همه جوره... البته گفتن من برات بدم نشد... هم تو به خودت اومدی هم جلوی اتفاق بدتری رو برای هایون گرفتم! حالا جفتتون بدون هیچ مخفی کاری ای با هم هستین....
یکم از حرفای جیمین عصبانی شدم... یادم اومد که سر فهمیدن هایون چن بار نزدیک بود شوگا هایونو بکشه!! چقد هایون از من فراری بود!!!.... برای همین گفتم: تو چیکار کردی؟ میدونی چقد دردسر کشیدیم سر اون قضیه؟ خب چرا همون موقع نگفتی به هایون گفتی؟ از من میترسیدی؟
جیمین: بهت حق میدم عصبانی بشی... برای این بهت اعتراف کردم چون دلم نمیخواد به هم خیانت کنیم... اون موقع هم شوگا هنوز نمیدونست هایون پلیسه اگه میفهمید بی سر و صدا جفتتونو میکشت!! چون بهت تذکر داده بود که آوردن هایون به عمارت اشتباهه...
حرفای جیمین حق بود... اون مثل همیشه از هممون مراقبت کرد ولی من از اینکه بی خبر بودم و انقد دیر اینو فهمیدم ناراحت شدم... برای همین از جام بلند شدم و گفتم: ببخشید.. من بهتره برم بخوابم میترسم بحثمون ادامه پیدا کنه و یه چیزی بگم دوتاییمون ناراحت بشیم... شبت بخیر....
از زبان جیمین:
تهیونگ یکم ناراحت شد ولی من سبک شدم... اونم میفهمه که بخاطر خودش این کارو کردم و غیر منطقی رفتار نمیکنه...
صبح روز بعد...
از زبان جونگکوک:
ساعت ۵ و نیم صبح بود که پروازم رسید سئول... بی خبر اومدم... میخواستم غافلگیرشون کنم... توی فرودگاه خیلی سرد بود... چون بی خبرم اومدم ماشین نفرستادن دنبالم منم مجبور شدم با تاکسی برم...
وقتی رسیدم عمارت، هنوز کاملا ساکت بود... فقط یکی دوتا از نگهبانا بیدار بودن که بهم سلام کردن و خوشامد گفتن... بی سر و صدا وارد عمارت شدم... کسی بیدار نبود... منو ندیدن... شانسم باهام یار بود که بتونم سوپرایزشون کنم... رفتم بالا تو اتاقم که یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم تا بقیه بیدار میشن...
از زبان جیمین:
آخر شب دوش گرفتم و اومدم بخوابم که در اتاقم زده شد گفتم : بفرمایین
دیدم تهیونگ اومد تو و گفت: چه خوب پس بیداری
دست به کمر ایستادم و به تهیونگ خیره شدم.... تهیونگ با تعجب ابروهاشو بالا انداخت و گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟... و با بی خیالی بدون اینکه من تعارفش کنم اومد نشست کنار تختم... گفتم: چه عجب یادی از ما کردی... بلاخره فرصت کردی یه سرم به من بزنی
تهیونگ: منظورت چی بود؟
جیمین: آخخخخ نه به باهوشیت نه به خنگ بازیات... قبلا همیشه شبا با هم صحبت میکردیم بعد میخوابیدیم
تهیونگ: آهااا...خب چرا فک کردی هایونو ول میکنم میام پیش تو؟
جیمین: بابت صراحت کلامت ممنون
تهیونگ: خواهش میکنم... ولی توام سعی کن یکیو برا خودت پیدا کنی
جیمین: حتما... خوب شد گفتی... از فردا میرم دنبالش
تهیونگ دیگه خندش گرفت و گفت: بیخیال...میشه بشینی یکم حرف بزنیم؟ من خوابم نبرد
جیمین: البته... بگو ببینم
تهیونگ: من چیزی ندارم بگم... تو از خودت بگو... قبلا ما باهم حرف میزدیم و سبک میشدیم حالا منو شوگا یکیو داریم که آروممون کنه ولی تو تنهایی و چیزیم نمیگی هیچوقت... ببخش که ازت دور شدیم
جیمین: جونگکوک هست... برگرده اونو دارم
تهیونگ چشماشو بست و پررنگ تر خندید و گفت: عجب بابا... مثل اینکه بهتره برم بخوابم... دستی به پشتم زد و از رو تخت بلند شد که بره...
از زبان تهیونگ:
پاشدم برم چون با خودم گفتم شاید نمیخواد حرفی بزنه که از پشت سر صدام زد و گفت: تهیونگا
برگشتم نگاش کردم و گفتم: بله
جیمین: من به هایون گفتم که پلیسه!!!!
تهیونگ: امشب خیلی باحال شدی ولی این یکی دیگه بامزه نبود
اما جیمین ساکت موند... جوابمو نداد...برگشتم پیشش نشستم و گفتم: جیمین شی جدی گفتی؟
جیمین: آره... من به ات اطلاع دادم و گفتم همشو به هایون بگه... هایون حتی خبر نداره که از طرف من اون اطلاعات بهش رسیده
تهیونگ: چرا؟ چرا بهش گفتی؟
جیمین: چون خیلی داشتی تند میرفتی... داشتی هایونو برده ی خودت میکردی... همه جوره... البته گفتن من برات بدم نشد... هم تو به خودت اومدی هم جلوی اتفاق بدتری رو برای هایون گرفتم! حالا جفتتون بدون هیچ مخفی کاری ای با هم هستین....
یکم از حرفای جیمین عصبانی شدم... یادم اومد که سر فهمیدن هایون چن بار نزدیک بود شوگا هایونو بکشه!! چقد هایون از من فراری بود!!!.... برای همین گفتم: تو چیکار کردی؟ میدونی چقد دردسر کشیدیم سر اون قضیه؟ خب چرا همون موقع نگفتی به هایون گفتی؟ از من میترسیدی؟
جیمین: بهت حق میدم عصبانی بشی... برای این بهت اعتراف کردم چون دلم نمیخواد به هم خیانت کنیم... اون موقع هم شوگا هنوز نمیدونست هایون پلیسه اگه میفهمید بی سر و صدا جفتتونو میکشت!! چون بهت تذکر داده بود که آوردن هایون به عمارت اشتباهه...
حرفای جیمین حق بود... اون مثل همیشه از هممون مراقبت کرد ولی من از اینکه بی خبر بودم و انقد دیر اینو فهمیدم ناراحت شدم... برای همین از جام بلند شدم و گفتم: ببخشید.. من بهتره برم بخوابم میترسم بحثمون ادامه پیدا کنه و یه چیزی بگم دوتاییمون ناراحت بشیم... شبت بخیر....
از زبان جیمین:
تهیونگ یکم ناراحت شد ولی من سبک شدم... اونم میفهمه که بخاطر خودش این کارو کردم و غیر منطقی رفتار نمیکنه...
صبح روز بعد...
از زبان جونگکوک:
ساعت ۵ و نیم صبح بود که پروازم رسید سئول... بی خبر اومدم... میخواستم غافلگیرشون کنم... توی فرودگاه خیلی سرد بود... چون بی خبرم اومدم ماشین نفرستادن دنبالم منم مجبور شدم با تاکسی برم...
وقتی رسیدم عمارت، هنوز کاملا ساکت بود... فقط یکی دوتا از نگهبانا بیدار بودن که بهم سلام کردن و خوشامد گفتن... بی سر و صدا وارد عمارت شدم... کسی بیدار نبود... منو ندیدن... شانسم باهام یار بود که بتونم سوپرایزشون کنم... رفتم بالا تو اتاقم که یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم تا بقیه بیدار میشن...
۱۳.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.