عشق سخت
عشق سخت
p23
ویو ا.ت
و
ا.ت: پنجاه
و دیگه جونی نمونده تو بدن دخترک
جونگ کوک: پس فهمیدی دیگه پرو بازی در نیاری؟
ا.ت:.....
جونگ کوک: مگه با تو نیستم (با داد)
ا.ت:...
جونگ کوک: پس دوس داری بازم بزنمت اره(با داد)
ا.ت: ا ا اره ف فهم فهمیدم
جونگ کوک: خوبه بادیگارد
بادیگارد: بله ارباب
جونگ کوک: شنیدی بهم چی گفت ارباب از این به بعد توهم باید اینجوری صدام کنی حالا برو براش دکتر خصوصیمو بیار نیازش دارم نیاد الانا چیزیش شه
بادیگارد: چشم ارباب
ویو جونگ کوک
بعد اینکه به بادیگار گفتم دکترمو بیاره خودم رفتم توی عمارت رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم سوار ماشین شدم
و قبلش به بادیگار گفتم که برای ا.ت چندتا لباس بگیره و یه لباس خدمتکار سفارش بده از عمارت زدم بیرون و رفتم پیش مادرم قبل رفتن رفتم گل خونه و گل گرفتم و رفتم پیشش
بالای سر قبر مادر جونگ کوک
جونگ کوک: میدونی چقدر دلم برات تنگ شده کجایی الان مامان میدونی چقدر دوست داشتم چرا ولم کردی تنهام گذاشتی مامان دلم میخاد یه بار دیگه ببینمت کنارم باشی مثل بچگیام کنارت بخوابم و صدای نفس کشیدنتو بشنوم مامان من هنوز باورم نشدت که رفتی هنوز فکر میکنم پیشمی میدونی بعد تو قبلم سنگ شده بی احساس شدم دیگه اون خرگوش کوچولو توی نیستم بعد تو همه چی عوض شد
پسرک که داشت بالای سر قبر مادرش حرف میزد که تلفنش زنگ خورد
جونگ کوک: بله
بادیگارد: قربان دکتر ا.ت رو دید و براش دارو نوشت و گفت استراحت کنه
جونگ کوک: خوبه مراقبش باشین فرار نکنه
بادیگارد: چشم ارباب
پایان مکالمه
پسرک از سر قبر مادرش بلند شد
جونگ کوک: مامان باید برم دوست دارم فعلا
با این حرف جونگ کوک رفت سمت ساحل که یه زره هم بمونه اونجا و بعد چند مین رسید ساحل و تا غروب خورشید اونجا موند و بعد از غروب خورشید رفت سمت خونه و...
⭕قوانین⭕
💖لایک:💖20تا
💞کامنت:💞18تا
p23
ویو ا.ت
و
ا.ت: پنجاه
و دیگه جونی نمونده تو بدن دخترک
جونگ کوک: پس فهمیدی دیگه پرو بازی در نیاری؟
ا.ت:.....
جونگ کوک: مگه با تو نیستم (با داد)
ا.ت:...
جونگ کوک: پس دوس داری بازم بزنمت اره(با داد)
ا.ت: ا ا اره ف فهم فهمیدم
جونگ کوک: خوبه بادیگارد
بادیگارد: بله ارباب
جونگ کوک: شنیدی بهم چی گفت ارباب از این به بعد توهم باید اینجوری صدام کنی حالا برو براش دکتر خصوصیمو بیار نیازش دارم نیاد الانا چیزیش شه
بادیگارد: چشم ارباب
ویو جونگ کوک
بعد اینکه به بادیگار گفتم دکترمو بیاره خودم رفتم توی عمارت رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم سوار ماشین شدم
و قبلش به بادیگار گفتم که برای ا.ت چندتا لباس بگیره و یه لباس خدمتکار سفارش بده از عمارت زدم بیرون و رفتم پیش مادرم قبل رفتن رفتم گل خونه و گل گرفتم و رفتم پیشش
بالای سر قبر مادر جونگ کوک
جونگ کوک: میدونی چقدر دلم برات تنگ شده کجایی الان مامان میدونی چقدر دوست داشتم چرا ولم کردی تنهام گذاشتی مامان دلم میخاد یه بار دیگه ببینمت کنارم باشی مثل بچگیام کنارت بخوابم و صدای نفس کشیدنتو بشنوم مامان من هنوز باورم نشدت که رفتی هنوز فکر میکنم پیشمی میدونی بعد تو قبلم سنگ شده بی احساس شدم دیگه اون خرگوش کوچولو توی نیستم بعد تو همه چی عوض شد
پسرک که داشت بالای سر قبر مادرش حرف میزد که تلفنش زنگ خورد
جونگ کوک: بله
بادیگارد: قربان دکتر ا.ت رو دید و براش دارو نوشت و گفت استراحت کنه
جونگ کوک: خوبه مراقبش باشین فرار نکنه
بادیگارد: چشم ارباب
پایان مکالمه
پسرک از سر قبر مادرش بلند شد
جونگ کوک: مامان باید برم دوست دارم فعلا
با این حرف جونگ کوک رفت سمت ساحل که یه زره هم بمونه اونجا و بعد چند مین رسید ساحل و تا غروب خورشید اونجا موند و بعد از غروب خورشید رفت سمت خونه و...
⭕قوانین⭕
💖لایک:💖20تا
💞کامنت:💞18تا
۳.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.