رمان ماه من 🌙🙂
part 49
متین:
بعد خداحافظی با بچه ها و نیکا راه افتادم سمت دبی
یکی نبود بگه چرا من بدبخت😐
چی میشد ممد میرفت
لجبازن دیگه اوف اوف...
...
مهدیس:
رفتیم با عسل دوتایی توی شرکت از منشی ارسلان و پرسیدم گفت نیست
تشکر کردم
من:عسل یعنی کجاس خونه نیس شرکت نیس کجاس پس...
ممد:به به ببین کیا اینجان...
من:ممد ارسلان کو؟
ممد:علیک سلام😐
من:وای ممد ارسلان چند روزه پیداش نیست تو میدونی کجاس مگه نه زود باش بگو...
ممد:این یه رازه بین من و ارسلان نمیگم...بعدشم ارسلان خرس گندس بچه نی که...
اوف اوف از دست این ممد
مهراب:ممد باز از کارا فرار کردی؟
با تعجب به پسره نگاه کردم...
این همونی نیست که توی پاساژ خورد به من...
مهراب:اوپس شما چقدر آشنا میزنی...
ممد:آشنا کنم مهدیس خواهر ارسلان و عسل دوستش و دوستم و کلا دوست دوستان
عسل:چقدر پیچ در پیچ منو معرفی کردی!!!
ممد:چاکرم...
من:و ایشون کیه..؟
ممد:اها اینم مهرابه شریک ماست
عالی شد چه شروع زیبایی داشتم با شریک داداشم..
مهراب:افتخار آشنایی با دخترا رو داشتیم
ممد:کجا؟؟
مهراب:میگم بت حالا...
من:ممد جون عزیزت بگو ارسلان کو😑😭
مهراب:نمدونید شما؟؟؟
ممد:اهم اهم
من و عسل:😑😑😑
...
دیانا:
هرچی میگفتم من حالم خوبه بزارید برم نمیذاشتن...
میگفتن خطر داره باید بمونی و فلان...
آخه من میخوام برم از بیمارستان متنفرم...
ارسلان هر روز برام گل و کلی خوراکی میاورد
کلی مسخره بازی در میاورد که بخندم و هر ثانیه پیشم بود...
وقتایی که غر غر میکردمم میگفت مگه بده ور دل خودمی...
نه خب اینکه ارسلان پیشم بود خیلی خوب بود
ولی من اصلا با توی بیمارستان بودن حال نمیکردم...
کاش زود بزارن من برم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
اینم پارت پارت 😂🤦🏻♀️
متین:
بعد خداحافظی با بچه ها و نیکا راه افتادم سمت دبی
یکی نبود بگه چرا من بدبخت😐
چی میشد ممد میرفت
لجبازن دیگه اوف اوف...
...
مهدیس:
رفتیم با عسل دوتایی توی شرکت از منشی ارسلان و پرسیدم گفت نیست
تشکر کردم
من:عسل یعنی کجاس خونه نیس شرکت نیس کجاس پس...
ممد:به به ببین کیا اینجان...
من:ممد ارسلان کو؟
ممد:علیک سلام😐
من:وای ممد ارسلان چند روزه پیداش نیست تو میدونی کجاس مگه نه زود باش بگو...
ممد:این یه رازه بین من و ارسلان نمیگم...بعدشم ارسلان خرس گندس بچه نی که...
اوف اوف از دست این ممد
مهراب:ممد باز از کارا فرار کردی؟
با تعجب به پسره نگاه کردم...
این همونی نیست که توی پاساژ خورد به من...
مهراب:اوپس شما چقدر آشنا میزنی...
ممد:آشنا کنم مهدیس خواهر ارسلان و عسل دوستش و دوستم و کلا دوست دوستان
عسل:چقدر پیچ در پیچ منو معرفی کردی!!!
ممد:چاکرم...
من:و ایشون کیه..؟
ممد:اها اینم مهرابه شریک ماست
عالی شد چه شروع زیبایی داشتم با شریک داداشم..
مهراب:افتخار آشنایی با دخترا رو داشتیم
ممد:کجا؟؟
مهراب:میگم بت حالا...
من:ممد جون عزیزت بگو ارسلان کو😑😭
مهراب:نمدونید شما؟؟؟
ممد:اهم اهم
من و عسل:😑😑😑
...
دیانا:
هرچی میگفتم من حالم خوبه بزارید برم نمیذاشتن...
میگفتن خطر داره باید بمونی و فلان...
آخه من میخوام برم از بیمارستان متنفرم...
ارسلان هر روز برام گل و کلی خوراکی میاورد
کلی مسخره بازی در میاورد که بخندم و هر ثانیه پیشم بود...
وقتایی که غر غر میکردمم میگفت مگه بده ور دل خودمی...
نه خب اینکه ارسلان پیشم بود خیلی خوب بود
ولی من اصلا با توی بیمارستان بودن حال نمیکردم...
کاش زود بزارن من برم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
اینم پارت پارت 😂🤦🏻♀️
۳۰.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.