ادامه رمان....
ادامه رمان....
با سرعت به سمت خونه دویدم در رو باز کردم و از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم در رو قفل کردم مقنعه ام رو از سرم کشیدم رو به آیینه وایسادم به خودم با دقت نگاه کردم لب های قلوه ای بینی عروسکی چشایی عسلی وزنم45و قدم172
درکمدم رو باز کردم لباسی انتخاب کردم
لباسمو در اوردم میخواستم تاپم رو در بیارم که یادم افتاد کیفم افتاده تو حیاط با همون تاپ به سمت حیاط دویدم سریع کیفمو برداشتم و پریدم تو اتاق لباسامو تنم کردم
بابا:دخترم..ساناز
من:جانم بابا
رفتم پایین
بابا:دخترم بی زحمت چایی درست کن مهمون داریم
من:باشه بابا
وارد اشپز خونه شدم داشتم میرفتم به سمت کتری که چون کف اشپز خونه خیس یود پخش زمین شدم میخواستم جیغ بزنم که ارمین دستش گذاشت رو دهنم تا صدای جیغم بلند نشه
ارمین کمکم کرد پاشم چایی درست کردم بابارو صدا زدم
بابا:جانم دخترم
من:چایی ها امادن
بابا:خودت بیار دخترم
نفس عمیقی کشیدم و وارد پذیرایی شدم جوووون سوژه
چایی هارو تعارف کردم بابام رفت بیرون که میوه بخره
ارمین باهاشون سلام کرد صدای عجیبی از تلوزیون بلند شد سرم رو برگردوندم به سمت به تلوزیون فیلم اهم اهم داشت پخش میشد
به ارمین چشم غره رفتم ارمین با چشایی گرد و دهنی باز داشت به تلوزیون نگاه میکرد
دیشب فروغ خونمون بود داشتیم میدیدم
نگاهی به مهمنامون انداختم با تعجب به من نگاه میکردن
سریع تلوزیون رو خاموش کردم و خارج شدم
(فروغ)
من:سلاااام کسییی هستتت؟؟
مامان:سلام به روی ماهت دخترم خوبی قربونت برم؟؟
من:مرسی مامانی
رفتم توی اتاقم کیفم رو پرت کردم روی تخت و لباسم رو عوض کردم
صدای مامان که داشت با تلفن صحبت میکرد توجه ام رو جلب کرد
مامانم:اما محمود(بابام) دخترم تنهایی تو شهرغریب اونم تهران نمیتونه
……………………………
مامان:ساناز هم که باشم بازم نمیشه دوتا دختر تنها تو شهر به اون بزرگی
……………………………
مامان:باشه من حرفی ندارم
مامانم تلفن رو قطع کرد و شماره خاله معصومه (مامان ساناز) رو گرفت
مامانم:الو سلام...خوبید شما اقا حسین خوبن ساناز جون فاطمه جون ارمین جون خوبن؟
……………………………
به شما هم زنگ زدن که قراره دخترا برن مسابقه والیبال تهران
دیگه هیچی از حرفایی مامان رو نشنیدم
تمام زندگیم والیبال بود همین وبس
باورم نمیشه یعنی درست شنیدم
با سرعت به سمت تلفنم دیویدم
و شماره ساناز رو گرفتم
با پنجمین بوق برداشت صدای خواب الودش تو گوشی پیچید:الووو
من:سلام خره
ساناز:چته تو باز؟
من:بگو چیشدههههه
ساناز:برادرت اومد؟؟نامزدم اومد؟؟؟
من:زر نزن ازمون دعوت کردن برای مسابقه
ساناز:ها؟؟؟خواب دیدی خیر باشه
من:اصن برو گمشو
تلفن رو قطع کردم
ادامه دارد...
با سرعت به سمت خونه دویدم در رو باز کردم و از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم در رو قفل کردم مقنعه ام رو از سرم کشیدم رو به آیینه وایسادم به خودم با دقت نگاه کردم لب های قلوه ای بینی عروسکی چشایی عسلی وزنم45و قدم172
درکمدم رو باز کردم لباسی انتخاب کردم
لباسمو در اوردم میخواستم تاپم رو در بیارم که یادم افتاد کیفم افتاده تو حیاط با همون تاپ به سمت حیاط دویدم سریع کیفمو برداشتم و پریدم تو اتاق لباسامو تنم کردم
بابا:دخترم..ساناز
من:جانم بابا
رفتم پایین
بابا:دخترم بی زحمت چایی درست کن مهمون داریم
من:باشه بابا
وارد اشپز خونه شدم داشتم میرفتم به سمت کتری که چون کف اشپز خونه خیس یود پخش زمین شدم میخواستم جیغ بزنم که ارمین دستش گذاشت رو دهنم تا صدای جیغم بلند نشه
ارمین کمکم کرد پاشم چایی درست کردم بابارو صدا زدم
بابا:جانم دخترم
من:چایی ها امادن
بابا:خودت بیار دخترم
نفس عمیقی کشیدم و وارد پذیرایی شدم جوووون سوژه
چایی هارو تعارف کردم بابام رفت بیرون که میوه بخره
ارمین باهاشون سلام کرد صدای عجیبی از تلوزیون بلند شد سرم رو برگردوندم به سمت به تلوزیون فیلم اهم اهم داشت پخش میشد
به ارمین چشم غره رفتم ارمین با چشایی گرد و دهنی باز داشت به تلوزیون نگاه میکرد
دیشب فروغ خونمون بود داشتیم میدیدم
نگاهی به مهمنامون انداختم با تعجب به من نگاه میکردن
سریع تلوزیون رو خاموش کردم و خارج شدم
(فروغ)
من:سلاااام کسییی هستتت؟؟
مامان:سلام به روی ماهت دخترم خوبی قربونت برم؟؟
من:مرسی مامانی
رفتم توی اتاقم کیفم رو پرت کردم روی تخت و لباسم رو عوض کردم
صدای مامان که داشت با تلفن صحبت میکرد توجه ام رو جلب کرد
مامانم:اما محمود(بابام) دخترم تنهایی تو شهرغریب اونم تهران نمیتونه
……………………………
مامان:ساناز هم که باشم بازم نمیشه دوتا دختر تنها تو شهر به اون بزرگی
……………………………
مامان:باشه من حرفی ندارم
مامانم تلفن رو قطع کرد و شماره خاله معصومه (مامان ساناز) رو گرفت
مامانم:الو سلام...خوبید شما اقا حسین خوبن ساناز جون فاطمه جون ارمین جون خوبن؟
……………………………
به شما هم زنگ زدن که قراره دخترا برن مسابقه والیبال تهران
دیگه هیچی از حرفایی مامان رو نشنیدم
تمام زندگیم والیبال بود همین وبس
باورم نمیشه یعنی درست شنیدم
با سرعت به سمت تلفنم دیویدم
و شماره ساناز رو گرفتم
با پنجمین بوق برداشت صدای خواب الودش تو گوشی پیچید:الووو
من:سلام خره
ساناز:چته تو باز؟
من:بگو چیشدههههه
ساناز:برادرت اومد؟؟نامزدم اومد؟؟؟
من:زر نزن ازمون دعوت کردن برای مسابقه
ساناز:ها؟؟؟خواب دیدی خیر باشه
من:اصن برو گمشو
تلفن رو قطع کردم
ادامه دارد...
۱۶.۲k
۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.