عشق دردناک پارت24
.....ا.ت
وقتی دکتر گفت میتونم برم برای اطمینان رفتم و یه ازمایش دادم تا مدرکی داشته باشم حالا فقط باید به جونگکوک میگفتم اما چطور؟!
همین الانشم ترس اینکه وقتی ازم پرسید اینهمه وقت کجا بودم بهش چه جوابی پس بدم...... شاید اگه بگم ازش حا*مله ام چیزی نگه چون از میا دلخور بودم دیگه بهش سر نزدم و به سمت خروجی بیمارستان رفتم فعلا تنها فکرم بچه و جونگکوک بود .....
با صدازدن اسمم برگشتم که تهیونگ درحالی که یا قدم های سریع سمتم میومد صدام میزد بهم که رسید متعجب نگاهش کردم که به حرف اومد
تهیونگ:کجا داری میری؟!
این نگاهش انگار تغییر کرده بود و یکم عجیب شده بود جواب دادم
ا.ت:خونه...!!
متعجب گفت
تهیونگ:نمیخوای به میا سر بزنی
سری به منفی تکان دادم
ا.ت:میخوام برم همین الانشم خیلی موندم خدا میدونه چی در انتظارمه
سری تکان داد
تهیونگ:دیر وقته میرسونمت
خواستم مخالفت کنم
ا.ت:نه ممنون خودم می.....
حتی بهم گوش هم نداد
تهیونگ:بریم
و راه افتاد به معنای واقعی خفم کرد دوست داشتم اون مو های سیاه و پر پشتش رو بکنم تا کچل شه اما زورم بهش نمی رسه که ....
دنبالش راه افتادم وقتی حرکت کردیم هیچ حرفی نمی زد
تا وقتی که داشتیم به عمارت نزدیک میشدیم میدونم که اگه جونگکوک مارو ببینه باز حرف های مزخرف میزنه و باز من بد بختم که کتک میخوره پس یکم دور تر از خونه نگهش داشتم
ا.ت:همینجا خوبه ممنون
خواستم پیاده بشم که صدام کرد
تهیونگ:ا.ت.......
واستادم بهش نگاه کردم داشت نگاهم میکرد
تهیونگ:م.....میشه...... باهم حرف بزنیم
متعجب سری تکان دادم و دوباره نشستم که بعد یکم سکوت گفت
تهیونگ:من حرفا تون رو با میاشنیدم
خواستم جوابشو بم اما نزاشت و ادامه داد
تهیونگ:میدونم اینکه الان این حرفارو بزنم فکر میکنی یه عو*ضی ام اما میخوام بهم گوش بدی
تو سکوت داشتم بهش گوش میدادم
تهیونگ:میا همه چیز رو برام توضیح داد منم راضی به حرف هاش نیستم و برام سخته و میدونم خود خواهیه اما میخوام باهم کنار میا باشیم اون الان روزای سختی رو داره میگزرونه و دکترا گفتن زیاد وقت نداره
نفس لرزونی کشید و شانه های پهن و مردونه اش لرزید میدونستم که چه دردی رو داره تحمل میکنه منم درد داشتم میا خواهرم بود اما اون شوهرش و یه بچه هم داشت این خیلی سخت تر بود دستمو رو شونه اش گذاشتم و پا به پاش گریه کردم تا چند دقیقه که انگار به خودش اومد و ندونسته درد این چند وقت رو بیرون داده بود ....دستی به چشمای اشکیش کشید و لبخندی بهم زد میدونستم اون مرد خوب و مهربونیه فقط سعی میکنه محکم باشه دستش رو تو جیبش کرد و یه کارت که روش شماره بود به طرفم گرفت و گفت
تهیونگ:....
وقتی دکتر گفت میتونم برم برای اطمینان رفتم و یه ازمایش دادم تا مدرکی داشته باشم حالا فقط باید به جونگکوک میگفتم اما چطور؟!
همین الانشم ترس اینکه وقتی ازم پرسید اینهمه وقت کجا بودم بهش چه جوابی پس بدم...... شاید اگه بگم ازش حا*مله ام چیزی نگه چون از میا دلخور بودم دیگه بهش سر نزدم و به سمت خروجی بیمارستان رفتم فعلا تنها فکرم بچه و جونگکوک بود .....
با صدازدن اسمم برگشتم که تهیونگ درحالی که یا قدم های سریع سمتم میومد صدام میزد بهم که رسید متعجب نگاهش کردم که به حرف اومد
تهیونگ:کجا داری میری؟!
این نگاهش انگار تغییر کرده بود و یکم عجیب شده بود جواب دادم
ا.ت:خونه...!!
متعجب گفت
تهیونگ:نمیخوای به میا سر بزنی
سری به منفی تکان دادم
ا.ت:میخوام برم همین الانشم خیلی موندم خدا میدونه چی در انتظارمه
سری تکان داد
تهیونگ:دیر وقته میرسونمت
خواستم مخالفت کنم
ا.ت:نه ممنون خودم می.....
حتی بهم گوش هم نداد
تهیونگ:بریم
و راه افتاد به معنای واقعی خفم کرد دوست داشتم اون مو های سیاه و پر پشتش رو بکنم تا کچل شه اما زورم بهش نمی رسه که ....
دنبالش راه افتادم وقتی حرکت کردیم هیچ حرفی نمی زد
تا وقتی که داشتیم به عمارت نزدیک میشدیم میدونم که اگه جونگکوک مارو ببینه باز حرف های مزخرف میزنه و باز من بد بختم که کتک میخوره پس یکم دور تر از خونه نگهش داشتم
ا.ت:همینجا خوبه ممنون
خواستم پیاده بشم که صدام کرد
تهیونگ:ا.ت.......
واستادم بهش نگاه کردم داشت نگاهم میکرد
تهیونگ:م.....میشه...... باهم حرف بزنیم
متعجب سری تکان دادم و دوباره نشستم که بعد یکم سکوت گفت
تهیونگ:من حرفا تون رو با میاشنیدم
خواستم جوابشو بم اما نزاشت و ادامه داد
تهیونگ:میدونم اینکه الان این حرفارو بزنم فکر میکنی یه عو*ضی ام اما میخوام بهم گوش بدی
تو سکوت داشتم بهش گوش میدادم
تهیونگ:میا همه چیز رو برام توضیح داد منم راضی به حرف هاش نیستم و برام سخته و میدونم خود خواهیه اما میخوام باهم کنار میا باشیم اون الان روزای سختی رو داره میگزرونه و دکترا گفتن زیاد وقت نداره
نفس لرزونی کشید و شانه های پهن و مردونه اش لرزید میدونستم که چه دردی رو داره تحمل میکنه منم درد داشتم میا خواهرم بود اما اون شوهرش و یه بچه هم داشت این خیلی سخت تر بود دستمو رو شونه اش گذاشتم و پا به پاش گریه کردم تا چند دقیقه که انگار به خودش اومد و ندونسته درد این چند وقت رو بیرون داده بود ....دستی به چشمای اشکیش کشید و لبخندی بهم زد میدونستم اون مرد خوب و مهربونیه فقط سعی میکنه محکم باشه دستش رو تو جیبش کرد و یه کارت که روش شماره بود به طرفم گرفت و گفت
تهیونگ:....
۳۲.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.