💦رمان زمستان💦 پارت 29
🖤پارت بیست و نهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: بعد از کلی جنگل جدال رضا و عسل رفتیم صبحونه آماده کردیم و نشستیم سر میز:)
عسل: دیانا
دیانا: جانم؟
عسل: ارسلان دوست داره؟
دیانا: نه بابا اون انقدر هول دورشه فک میکنه منم یکی از اونام
رضا: ولی من اینجوری فک نمیکنم...
عسل: یعنی چی؟
رضا: میگم اگه دیانا واسش مهم نبود دیشب تو خیابونه آواره دنبال دیانا نمی اومد
عسل: وا چه ربطی داره اگه منم ی همچین کاری کرده بودم میرفتم دنبال دیانا
رضا: من واقعا رفتاراشو درک نمیکنم
دیانا: بچها مهم نیست...اشتباه از منه قرار بود مث دو تا رفیق با هم باشیم ولی نه اون تونست نه من پس بیخیال شین بریم وسایلو بیاریم...
عسل: لعنت به این ادمایی ک باعث ناراحت کردن توان:))
رضا: بچها حرس نخورین از این به بعد خودم مراقبتونم
عسل: تو یکیو میخوای ک مراقب خودت باشه
دیانا: دوباره شروع کردن اصن بچها خودم برم وسایلمو بیارم؟
عسل: نه منم میام
رضا؛ من میرسونمت ولی خودتون بر گردید.
دیانا: منو عسل رفتیم کارامونو کردیم...حرکت کردیم سمت خونه ارسلان
•••••••••••••••
ارسلان: از دیشب نخوابیده بودم و تو فکر بودم ک در خونه باز شد...
مهراب: سلام داداش
ارسلان: سلام
مهراب: دیانارو پیدا نکردی؟
ارسلان؛ بلند شدم و یقشو گرفتم چسبوندم به دیوار...چرا با این دختره انقد بازی میکنی؟ خسته نشدی از این مسخره بازیات؟
مهراب: میبینم ک اقای کاشی عاشق شده...ببین ارسلان من به تو گفته بودم اون خط قرمز منه ولی گوش ندادی...
ارسلان: ببین هر چی باشم راحت تر میتونم خوشبختش کنم...البته اگه من الان خوش بختش نکنم هفته دیگه ممدرضای عزیز میاد و خوشبختش میکنه.
مهراب: چی؟ممدرضا؟
ارسلان: بله ممدرضا
مهراب: ولی...تا اومدم حرفمو بزنم در خونه باز شد....
《رمان زمستون❄》
دیانا: بعد از کلی جنگل جدال رضا و عسل رفتیم صبحونه آماده کردیم و نشستیم سر میز:)
عسل: دیانا
دیانا: جانم؟
عسل: ارسلان دوست داره؟
دیانا: نه بابا اون انقدر هول دورشه فک میکنه منم یکی از اونام
رضا: ولی من اینجوری فک نمیکنم...
عسل: یعنی چی؟
رضا: میگم اگه دیانا واسش مهم نبود دیشب تو خیابونه آواره دنبال دیانا نمی اومد
عسل: وا چه ربطی داره اگه منم ی همچین کاری کرده بودم میرفتم دنبال دیانا
رضا: من واقعا رفتاراشو درک نمیکنم
دیانا: بچها مهم نیست...اشتباه از منه قرار بود مث دو تا رفیق با هم باشیم ولی نه اون تونست نه من پس بیخیال شین بریم وسایلو بیاریم...
عسل: لعنت به این ادمایی ک باعث ناراحت کردن توان:))
رضا: بچها حرس نخورین از این به بعد خودم مراقبتونم
عسل: تو یکیو میخوای ک مراقب خودت باشه
دیانا: دوباره شروع کردن اصن بچها خودم برم وسایلمو بیارم؟
عسل: نه منم میام
رضا؛ من میرسونمت ولی خودتون بر گردید.
دیانا: منو عسل رفتیم کارامونو کردیم...حرکت کردیم سمت خونه ارسلان
•••••••••••••••
ارسلان: از دیشب نخوابیده بودم و تو فکر بودم ک در خونه باز شد...
مهراب: سلام داداش
ارسلان: سلام
مهراب: دیانارو پیدا نکردی؟
ارسلان؛ بلند شدم و یقشو گرفتم چسبوندم به دیوار...چرا با این دختره انقد بازی میکنی؟ خسته نشدی از این مسخره بازیات؟
مهراب: میبینم ک اقای کاشی عاشق شده...ببین ارسلان من به تو گفته بودم اون خط قرمز منه ولی گوش ندادی...
ارسلان: ببین هر چی باشم راحت تر میتونم خوشبختش کنم...البته اگه من الان خوش بختش نکنم هفته دیگه ممدرضای عزیز میاد و خوشبختش میکنه.
مهراب: چی؟ممدرضا؟
ارسلان: بله ممدرضا
مهراب: ولی...تا اومدم حرفمو بزنم در خونه باز شد....
۶۸.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.