پارت چهل
پارت چهل
آرام: خیلی داغون بود حالم
اصلا حوصله هیشکی رو نداشتم
وایی خدایا یعنی نیما الان تو چه حاله
وایی خدا دیگ نمیتونم تحمل کنم
هعی تازه اولشه
گوشیمو ورداشتم
به کامیار پیام دادم:
سلام
تمومش کردم همه چیو
با نیماکاری نداشته باش ..
کامیار : سلام
خب واسع فردا شب که پنجشنبه هست
میام خواستگاری
توام قبول میکنی که باهام ازدواج کنی
آرام: دیگ ازش جدا شدم
بیشتر از این ازم نخواه
کامیار : کاری نکن نیما رو بکشم
آرام: خب هرچی بگی گوش میدم
کامیار : حالا شد
من میرم با مامانم حرف بزنم
فردا میبینمت
آرام: دیگ جوابشو ندادم
اشکام ریخت رو گونه هام
هعی خدا
....
ساعت ۹ شب :
آرام: رو تختم دراز کشیده بودم
ویدا : رفتم داخل اتاق
آرام: مامان
ویدا : عزیزم بشین کارت دارم
ببین میدونم الان وقتش نیست ولی باید باهات راجب یه موضوع صحبت کنم
ببین مادر کامیارو که میشناسی
یکی از دوستای خانوادگی ماعه
الان بهم زنگ زد
گفت که میخوان بیان خواستگاریت
میتونم بهشون بگن بیان؟
آرام: مامان من در جریان بودم
آقا کامیار بهم پیام دادن
گفتن که با خانواده مزاحم میشیم
ویدا : پس بگم بیان ؟
آرام: اره
ویدا : پس نیما چی دخترم ؟
آرام: مامان حس کردم من و اون به درد هم نمیخوریم پس بهتره باهم نباشیم
اگ کامیار آدم مناسبی بود باهاش ازدواج میکنم و یه زندگی جدید شروع میکنم
ویدا : باشه
..
آرام: خیلی داغون بود حالم
اصلا حوصله هیشکی رو نداشتم
وایی خدایا یعنی نیما الان تو چه حاله
وایی خدا دیگ نمیتونم تحمل کنم
هعی تازه اولشه
گوشیمو ورداشتم
به کامیار پیام دادم:
سلام
تمومش کردم همه چیو
با نیماکاری نداشته باش ..
کامیار : سلام
خب واسع فردا شب که پنجشنبه هست
میام خواستگاری
توام قبول میکنی که باهام ازدواج کنی
آرام: دیگ ازش جدا شدم
بیشتر از این ازم نخواه
کامیار : کاری نکن نیما رو بکشم
آرام: خب هرچی بگی گوش میدم
کامیار : حالا شد
من میرم با مامانم حرف بزنم
فردا میبینمت
آرام: دیگ جوابشو ندادم
اشکام ریخت رو گونه هام
هعی خدا
....
ساعت ۹ شب :
آرام: رو تختم دراز کشیده بودم
ویدا : رفتم داخل اتاق
آرام: مامان
ویدا : عزیزم بشین کارت دارم
ببین میدونم الان وقتش نیست ولی باید باهات راجب یه موضوع صحبت کنم
ببین مادر کامیارو که میشناسی
یکی از دوستای خانوادگی ماعه
الان بهم زنگ زد
گفت که میخوان بیان خواستگاریت
میتونم بهشون بگن بیان؟
آرام: مامان من در جریان بودم
آقا کامیار بهم پیام دادن
گفتن که با خانواده مزاحم میشیم
ویدا : پس بگم بیان ؟
آرام: اره
ویدا : پس نیما چی دخترم ؟
آرام: مامان حس کردم من و اون به درد هم نمیخوریم پس بهتره باهم نباشیم
اگ کامیار آدم مناسبی بود باهاش ازدواج میکنم و یه زندگی جدید شروع میکنم
ویدا : باشه
..
۵.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.