گس لایتر/ پارت ۱۶۰
اواسط مهمونی...
بورام توی تمام طول مهمونی چشمش به جونگکوک بود...
از این همه ریلکس بودن جونگکوک متحیر بود...
بایول گرم معاشرت بود... اکثر مهمونا از کارمندای شرکت بودن...
برای همین بایول با همه به مهربونی استقبال میکرد... لبخند روی لباش بود و خوش صحبتی میکرد...
اما جونگکوک...
تنهایی روی مبل نشسته بود...
همه سمتش میرفتن و خیلی کوتاه مدت باهاش حرف میزدن....
چون تمایلی به حرف زدن نشون نمیداد زود از کنارش میرفتن...
توی دستش لیوان شراب بود...
در آرامش کامل... و بدون اینکه بشه از صورتش حسی رو دریافت کرد مینوشید...
توجهش به هیچکس نبود...
اون آدمای اطرافش رو کم میدید...
از نظرش لایق معاشرت نبودن...
صحبت زیاد و نظر دادن در مورد هرچیزی حالشو بد میکرد...
از اینکه جونگکوک این چنین در آرامش به سر ببره کم کم اعصابش خورد میشد...
قرار نبود جونگکوک انقدر راحت باشه... چون بورام قصد داشت نا آرومش کنه...
میخواست ذهن منطقی و خونسردشو مشوش کنه...
*******
بایول ایستاده بود و با یکی از مهمونا صحبت میکرد...
بورام پیشش رفت...
به روش لبخند زد...
بورام: همه چی خوبه عزیزم؟
بایول: بله... ممنون...
بورام با اشاره به بطری های شراب روی میز پرسید:
بورام: چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
بایول: من بچه شیر میدم... نمیخورم
بورام: اوو... حواسم نبود... بیا بریم پیش جونگکوک... تنها نشسته
بایول: باشه...
***
جونگکوک نگاهشو به بورام و بایول داد...
همسرش اومد و کنارش نشست...
بورام هم روی مبل تک نفره ای که نزدیک جونگکوک بود نشست...
بورام با لبخند دندون نمایی که نشان از اعتماد بنفسش بود گفت:
-جونگکوکا... بهت خوش نمیگذره؟... نکنه تو خونم راحت نیستی؟....
جونگکوک میدونست هدف بورام از این جملات، کنایه زدن و به هم ریختن اعصابشه...
ولی اون هنوز از برگ برنده ای که جونگکوک توی دستش داشت بی خبر بود...
جونگکوک همزمان دستشو دور کمر بایول مینداخت و به سوال بورام جواب سنگین تری داد!...
جونگکوک: متاسفانه فقط توی خونه ی خودم و پیش همسرم راحتم... چون آدم درونگرایی ام... همه جا راحت نیستم!....
بایول لبخندی زد... کمی از جواب رک و بی پرده ی جونگکوک احساس شرمندگی میکرد... ولی اون که از اصل ماجرا خبر نداشت!...
بایول: البته... تو دوست انقد خوبی که خیلی زود آدم باهات احساس راحتی میکنه... مثل فضای مهمونیت که گرم و صمیمانس...
بورام رو به بایول لبخندی مصنوعی زد....
ابروهاشو بالا انداخت... و طوری که جونگکوک متوجه منظورش بشه گفت: خودستایی نمیکنم... ولی... من خیلی زود یخ آدما رو آب میکنم!!...و بهشون نفوذ میکنم!....
جونگکوک توی این لحظه چشمش به بورام بود... از نگاه اغواگرانه و لبهای پر و درشتش گرفته... تا پاهای کشیده و خوش فرمش رو برانداز کرد...
به یاد آوردن لذتهایی که با بورام تجربه کرده بود باعث شد ناخودآگاه آب دهنشو قورت بده... اما نگاهشو ازش گرفت تا این احساس رو از بین ببره...
بایول: همینطوره...
بایول میخواست صحبتشو ادامه بده که یکی از مهمونا صداش زد... از جاش بلند شد و به سمتش رفت...
وقتی بایول رفت...
جونگکوک و بورام تنها موندن...
بورام با لبخند به مهموناش نگاه میکرد...
که با پوزخند جونگکوک صورتشو سمتش برگردوند.....
جونگکوک: آره... خوب میتونی نفوذ کنی..
ولی اینم در نظر بگیر... که شاید طرف مقابل داره بهت اجازه ی نفوذ میده!!!....
بورام سرسری نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه کسی متوجهش نیست...
بورام: جونگکوک شی... نمیتونی همینطوری رهام کنی
جونگکوک: من کاری نکردم... خودت خواستی بری...
از سر جاش بلند شد...
در حالیکه از کنار بورام رد میشد گفت: فردا بیا شرکت... کارت دارم....
پیش بایول رفت... دستشو گرفت که بایول متوجهش شد و بهش نگاه کرد...
جونگکوک: بریم
بایول: بریم؟...
باشه...
بایول برگشت سمت مبل تا کیفشو برداره...
بورام متوجه شد میخوان برن...
دوباره مجبور به زدن لبخند مصنوعی شد...
نزدیکشون رفت و گفت: چرا دارین میرین؟ زوده!
بایول: جونگ هون خونس... ممکنه بی تابی کنه... باید زود برگردیم
بورام: مگه پرستار نگرفتین براش؟
جونگکوک: تا وقتی پدر مادرش هستن نیازی به پرستار نداره
بورام: آهان... درسته... حق با توئه...
جونگکوک رو به بایول کرد و طوری که بورام بشنوه گفت: بریم چاگیا...
*********
بورام توی تمام طول مهمونی چشمش به جونگکوک بود...
از این همه ریلکس بودن جونگکوک متحیر بود...
بایول گرم معاشرت بود... اکثر مهمونا از کارمندای شرکت بودن...
برای همین بایول با همه به مهربونی استقبال میکرد... لبخند روی لباش بود و خوش صحبتی میکرد...
اما جونگکوک...
تنهایی روی مبل نشسته بود...
همه سمتش میرفتن و خیلی کوتاه مدت باهاش حرف میزدن....
چون تمایلی به حرف زدن نشون نمیداد زود از کنارش میرفتن...
توی دستش لیوان شراب بود...
در آرامش کامل... و بدون اینکه بشه از صورتش حسی رو دریافت کرد مینوشید...
توجهش به هیچکس نبود...
اون آدمای اطرافش رو کم میدید...
از نظرش لایق معاشرت نبودن...
صحبت زیاد و نظر دادن در مورد هرچیزی حالشو بد میکرد...
از اینکه جونگکوک این چنین در آرامش به سر ببره کم کم اعصابش خورد میشد...
قرار نبود جونگکوک انقدر راحت باشه... چون بورام قصد داشت نا آرومش کنه...
میخواست ذهن منطقی و خونسردشو مشوش کنه...
*******
بایول ایستاده بود و با یکی از مهمونا صحبت میکرد...
بورام پیشش رفت...
به روش لبخند زد...
بورام: همه چی خوبه عزیزم؟
بایول: بله... ممنون...
بورام با اشاره به بطری های شراب روی میز پرسید:
بورام: چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
بایول: من بچه شیر میدم... نمیخورم
بورام: اوو... حواسم نبود... بیا بریم پیش جونگکوک... تنها نشسته
بایول: باشه...
***
جونگکوک نگاهشو به بورام و بایول داد...
همسرش اومد و کنارش نشست...
بورام هم روی مبل تک نفره ای که نزدیک جونگکوک بود نشست...
بورام با لبخند دندون نمایی که نشان از اعتماد بنفسش بود گفت:
-جونگکوکا... بهت خوش نمیگذره؟... نکنه تو خونم راحت نیستی؟....
جونگکوک میدونست هدف بورام از این جملات، کنایه زدن و به هم ریختن اعصابشه...
ولی اون هنوز از برگ برنده ای که جونگکوک توی دستش داشت بی خبر بود...
جونگکوک همزمان دستشو دور کمر بایول مینداخت و به سوال بورام جواب سنگین تری داد!...
جونگکوک: متاسفانه فقط توی خونه ی خودم و پیش همسرم راحتم... چون آدم درونگرایی ام... همه جا راحت نیستم!....
بایول لبخندی زد... کمی از جواب رک و بی پرده ی جونگکوک احساس شرمندگی میکرد... ولی اون که از اصل ماجرا خبر نداشت!...
بایول: البته... تو دوست انقد خوبی که خیلی زود آدم باهات احساس راحتی میکنه... مثل فضای مهمونیت که گرم و صمیمانس...
بورام رو به بایول لبخندی مصنوعی زد....
ابروهاشو بالا انداخت... و طوری که جونگکوک متوجه منظورش بشه گفت: خودستایی نمیکنم... ولی... من خیلی زود یخ آدما رو آب میکنم!!...و بهشون نفوذ میکنم!....
جونگکوک توی این لحظه چشمش به بورام بود... از نگاه اغواگرانه و لبهای پر و درشتش گرفته... تا پاهای کشیده و خوش فرمش رو برانداز کرد...
به یاد آوردن لذتهایی که با بورام تجربه کرده بود باعث شد ناخودآگاه آب دهنشو قورت بده... اما نگاهشو ازش گرفت تا این احساس رو از بین ببره...
بایول: همینطوره...
بایول میخواست صحبتشو ادامه بده که یکی از مهمونا صداش زد... از جاش بلند شد و به سمتش رفت...
وقتی بایول رفت...
جونگکوک و بورام تنها موندن...
بورام با لبخند به مهموناش نگاه میکرد...
که با پوزخند جونگکوک صورتشو سمتش برگردوند.....
جونگکوک: آره... خوب میتونی نفوذ کنی..
ولی اینم در نظر بگیر... که شاید طرف مقابل داره بهت اجازه ی نفوذ میده!!!....
بورام سرسری نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه کسی متوجهش نیست...
بورام: جونگکوک شی... نمیتونی همینطوری رهام کنی
جونگکوک: من کاری نکردم... خودت خواستی بری...
از سر جاش بلند شد...
در حالیکه از کنار بورام رد میشد گفت: فردا بیا شرکت... کارت دارم....
پیش بایول رفت... دستشو گرفت که بایول متوجهش شد و بهش نگاه کرد...
جونگکوک: بریم
بایول: بریم؟...
باشه...
بایول برگشت سمت مبل تا کیفشو برداره...
بورام متوجه شد میخوان برن...
دوباره مجبور به زدن لبخند مصنوعی شد...
نزدیکشون رفت و گفت: چرا دارین میرین؟ زوده!
بایول: جونگ هون خونس... ممکنه بی تابی کنه... باید زود برگردیم
بورام: مگه پرستار نگرفتین براش؟
جونگکوک: تا وقتی پدر مادرش هستن نیازی به پرستار نداره
بورام: آهان... درسته... حق با توئه...
جونگکوک رو به بایول کرد و طوری که بورام بشنوه گفت: بریم چاگیا...
*********
۲۳.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.