چند پارتی رمان دورے پارت 3
فلش بک به یک سال پیش
ا.ت:کوک کوک بیا بریم برف بازی
کوک:هی خانم کوچولو اگه من باهات بیام برف بازی که تو با برف یکسان میشی
ا.ت:هی میبینیم
کوک:😂خوبه هیچ وقت کم نمیاری
ا.ت: آره دیگه از خدت یاد گرفتم
کوک:من چه معلم خبیم
ا.ت:هوممم
ا.ت
یه خاطراتی توی ذهنم تکرار میشد
ا.ت
وای وای وای دیرم شددد
اگه به پارک نرسم می سو منو میکشهههه
زود لباسامو عوض کردم و چون پارک کنار خونه بود
پیاده میرم
گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم
اسمش:الاغ(منظورش می سوعه)
رفتم جواب بدم که سرم خورد به سینه یه کس
سرمو بالا آوردم که یه پسر جذاب دیدم!
باهم چشم تو چشم شدیم
چن دقیقه تو همون حالت بودیم که از دوباره می سو زنگ زد بر خرمگس معرکه لعنت
بعد حواسمو جمع کردم
ا.ت:آخ ببخشید
کوک:ها اشکالی نداره
ا.ت:بازم عذر میخوام
بعد از کنارش رد شدم هرچند اصلا دلم نمیخواست!
بعد از اون موقع هر روز پسره رو میبینم
یه بار تو رستوران
تو پارک
تو شهربازی
هر جایی!
نمیدونم چرا ولی انگار این دیدنا عادی نیس!
بعد از چند روز میشه گفت عاشقش شدم!
اما نمیدونستم اونم حسش به من اینه یا ن
همین مشکل بود
فرداش آماده شدم که برم به مدرسه
از دوباره دیدمش
میخواستم از کنارش رد بشم که صدام زد
کوک:اوم خانم
ا.ت:با منین
کوک:اره
اینو گفت و بعد بهم پیشنهاد داد!
منم از خدا خاسته قبول کردم
بعد از اون وقت خیلی باهم صمیمی شدیم
بهش وابسته شدم
اما پدرش با رابطه ما مخالف بود و گفت اگه باهم باشیم جون یکی به خطر میوفته
کوک گفت برای حفظ جونم دیگه رابطه رو ادامه نمیده و بعد همه جا سیاه شدو دیگه چیزی از کوک تا به الان یادم نیست!
پایان فلش بک
کوک:هی خبییییییی
ا.ت:ت.تو حق نداشتی حق نداشتییییییی
کوک:ها؟
ا.ت:حق نداشتی ولم کنی فقط برای یه حرف از پدرت
کوک:چ.چی همه چیزو یادت اومد؟
ا.ت:کوک کوک بیا بریم برف بازی
کوک:هی خانم کوچولو اگه من باهات بیام برف بازی که تو با برف یکسان میشی
ا.ت:هی میبینیم
کوک:😂خوبه هیچ وقت کم نمیاری
ا.ت: آره دیگه از خدت یاد گرفتم
کوک:من چه معلم خبیم
ا.ت:هوممم
ا.ت
یه خاطراتی توی ذهنم تکرار میشد
ا.ت
وای وای وای دیرم شددد
اگه به پارک نرسم می سو منو میکشهههه
زود لباسامو عوض کردم و چون پارک کنار خونه بود
پیاده میرم
گوشیم زنگ خورد به صفحش نگاه کردم
اسمش:الاغ(منظورش می سوعه)
رفتم جواب بدم که سرم خورد به سینه یه کس
سرمو بالا آوردم که یه پسر جذاب دیدم!
باهم چشم تو چشم شدیم
چن دقیقه تو همون حالت بودیم که از دوباره می سو زنگ زد بر خرمگس معرکه لعنت
بعد حواسمو جمع کردم
ا.ت:آخ ببخشید
کوک:ها اشکالی نداره
ا.ت:بازم عذر میخوام
بعد از کنارش رد شدم هرچند اصلا دلم نمیخواست!
بعد از اون موقع هر روز پسره رو میبینم
یه بار تو رستوران
تو پارک
تو شهربازی
هر جایی!
نمیدونم چرا ولی انگار این دیدنا عادی نیس!
بعد از چند روز میشه گفت عاشقش شدم!
اما نمیدونستم اونم حسش به من اینه یا ن
همین مشکل بود
فرداش آماده شدم که برم به مدرسه
از دوباره دیدمش
میخواستم از کنارش رد بشم که صدام زد
کوک:اوم خانم
ا.ت:با منین
کوک:اره
اینو گفت و بعد بهم پیشنهاد داد!
منم از خدا خاسته قبول کردم
بعد از اون وقت خیلی باهم صمیمی شدیم
بهش وابسته شدم
اما پدرش با رابطه ما مخالف بود و گفت اگه باهم باشیم جون یکی به خطر میوفته
کوک گفت برای حفظ جونم دیگه رابطه رو ادامه نمیده و بعد همه جا سیاه شدو دیگه چیزی از کوک تا به الان یادم نیست!
پایان فلش بک
کوک:هی خبییییییی
ا.ت:ت.تو حق نداشتی حق نداشتییییییی
کوک:ها؟
ا.ت:حق نداشتی ولم کنی فقط برای یه حرف از پدرت
کوک:چ.چی همه چیزو یادت اومد؟
۴۰.۳k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.