پارت ۳۸
به عکس دفتر کوچیک به ظاهر قدیمی با جلد چرم مشکی نگاهی انداخت..
ناگهان حجم زیادی از افکار به ایان حمله کرد. قضیه خیلی پیچیده تر از اون بود که فکر میکرد. باید چی کار میکرد؟ تاحالا معمایی اینطوری ندیده بود..
یه دفعه صدای تق تق پایی از تو راهرو یه گوش رسید .
ثانیه ای بعد در با غیژ بلندی باز شد و صدای بحث دونفر به گوش رسید:
-سربازرس میدونید که من هر کمکی بتونم میکنم..ولی تا حالا اینطور پرونده ای ندیدم!
-آلتر تو یه کارآگاهی..مطمعنن میتونی از پس این یکی هم بربیای!
مرد اولی یه پرونده رو تو دستش گرفت و گفت: اما...یه چیز عجیب هم پیدا کردیم..مقتول وسطی مادر یکی از دانش آموز های مدرسه جادوگر هاست.
-کی؟
-آماندا میلا مادر دختری دانش آموزی به اسم جنی فار.
-هرچه سریع تر باید این پرونده بسته بشه..خودت که میدونی مردم هنوز با جادوگر ها کنار نیومدن؛ خب..امیدوارم تو کارت موفق باشی ..من دیگه میرم.
-شب بخیر سربازرس.
سربازرس از در خارج شد و کاراگاه مشغول جمع کردن پرونده ها شد..پسر جوانی حدودا ۲۳ سال بود.
پرونده هارو مرتب کرد؛ میخواست از در بره بیرون که پاش به لبه ی تابوت رو زمین گیر کرد.
-یادم نمیاد فردا تشیح جنازه ی کسی باشه.
در تابوت رو باز کرد و جسد پسر کم سن و سال با چشم های باز جلوش ظاهر شد.
بهش دست زد و دید کاملا سرد نیست اما نفس نمیکشید پس مرده بود.
در تابوت رو بست اما قفل نکرد.
چراغ خاموش شد و صدای باز و بسته شدن در به گوش رسید.
ایان خیلی سریع و بی صدا از تابوت خارج شد .
به سمت پنجره رفت؛ سریع بازش کرد و ازش خارج شد.
ساعت ۱۱:۳۰ بود باید هرچه سریع تر به مدرسه برمیگشت.
به سمت جنگل حرکت کرد تا از طریق اون مدرسه رو دور بزنه.
مجبور شد بدوعه؛ اگر دیر میرسید کارش زار بود.
هنوز به جنگل نرسیده بود که حین دویدن با چیزی برخورد کرد و افتاد زمین.
صدایی به گوش رسید که گفت: ایان؟
-نوا؟..اینجا چیکار میکنی؟..نمیگی تنها اومدنت خیلی خطرناکه؟
-ببین...میدونم به موقع نیومدم واقعا متاسفم ..استاد لوعیس منو تو کلاس برای تنبیه نگه داشت.
-هرچی که بوده الان مهم نیست..بیا برگردیم.
نوا دست ایان رو گرفت و به سمت مدرسه رفتن.
به مدرسه رسیدن؛ نوا قفل در رو باز کرد و وارد شدن. راهرو هارو دور زدن و به سمت خوابگاه پسرا حرکت کردن...
ناگهان حجم زیادی از افکار به ایان حمله کرد. قضیه خیلی پیچیده تر از اون بود که فکر میکرد. باید چی کار میکرد؟ تاحالا معمایی اینطوری ندیده بود..
یه دفعه صدای تق تق پایی از تو راهرو یه گوش رسید .
ثانیه ای بعد در با غیژ بلندی باز شد و صدای بحث دونفر به گوش رسید:
-سربازرس میدونید که من هر کمکی بتونم میکنم..ولی تا حالا اینطور پرونده ای ندیدم!
-آلتر تو یه کارآگاهی..مطمعنن میتونی از پس این یکی هم بربیای!
مرد اولی یه پرونده رو تو دستش گرفت و گفت: اما...یه چیز عجیب هم پیدا کردیم..مقتول وسطی مادر یکی از دانش آموز های مدرسه جادوگر هاست.
-کی؟
-آماندا میلا مادر دختری دانش آموزی به اسم جنی فار.
-هرچه سریع تر باید این پرونده بسته بشه..خودت که میدونی مردم هنوز با جادوگر ها کنار نیومدن؛ خب..امیدوارم تو کارت موفق باشی ..من دیگه میرم.
-شب بخیر سربازرس.
سربازرس از در خارج شد و کاراگاه مشغول جمع کردن پرونده ها شد..پسر جوانی حدودا ۲۳ سال بود.
پرونده هارو مرتب کرد؛ میخواست از در بره بیرون که پاش به لبه ی تابوت رو زمین گیر کرد.
-یادم نمیاد فردا تشیح جنازه ی کسی باشه.
در تابوت رو باز کرد و جسد پسر کم سن و سال با چشم های باز جلوش ظاهر شد.
بهش دست زد و دید کاملا سرد نیست اما نفس نمیکشید پس مرده بود.
در تابوت رو بست اما قفل نکرد.
چراغ خاموش شد و صدای باز و بسته شدن در به گوش رسید.
ایان خیلی سریع و بی صدا از تابوت خارج شد .
به سمت پنجره رفت؛ سریع بازش کرد و ازش خارج شد.
ساعت ۱۱:۳۰ بود باید هرچه سریع تر به مدرسه برمیگشت.
به سمت جنگل حرکت کرد تا از طریق اون مدرسه رو دور بزنه.
مجبور شد بدوعه؛ اگر دیر میرسید کارش زار بود.
هنوز به جنگل نرسیده بود که حین دویدن با چیزی برخورد کرد و افتاد زمین.
صدایی به گوش رسید که گفت: ایان؟
-نوا؟..اینجا چیکار میکنی؟..نمیگی تنها اومدنت خیلی خطرناکه؟
-ببین...میدونم به موقع نیومدم واقعا متاسفم ..استاد لوعیس منو تو کلاس برای تنبیه نگه داشت.
-هرچی که بوده الان مهم نیست..بیا برگردیم.
نوا دست ایان رو گرفت و به سمت مدرسه رفتن.
به مدرسه رسیدن؛ نوا قفل در رو باز کرد و وارد شدن. راهرو هارو دور زدن و به سمت خوابگاه پسرا حرکت کردن...
۶.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.