جرقه ی آتش پارت ۶
جرقه ی آتش
انگار آموت قابلیت اینو داشت در لحظه با هرکسی با هر زبونی صحبت کنه
بعد یه سخنرانی که نمیفهمیدم چی میگه جمع متفرق شد انکار که کار مهمی بهشون داده باشن نصف شون غیب شدن
و حالا یه زبونی که میفهمیدم گفت : مابقی تون میتونید از حضورم لذت ببرید
درود بر آموت...
و همین جمع رو به طرف خوشگذرونی برد
توجهم یک سری افراد جلب کردن که کره ای بودن مونده بودم آموت مصری بود یا بین المللی هرچی بود اون کره ای ها حسابی تحویلش گرفتن و بعد تبدیل به مار شدن به طرف خروجی رفتم
حقیقتا برگام ریخته بود
دوباره به آموت چشم دوختم اهریمنای زن از سر کولش بالا میرفتن این باعث خوشحالی من بود همون که نگاهش میکردم برگشت بهم نگاه کرد ضایع نکردم نگاهم ازش نگرفتم با اشارش به سمتش حرکت کردم
هول کرده بودم جوری که مثلاً چیزی گفته باشم گفتم : به هرچیزی که خواستید...
با طرز نگاه کردنش خفه خون گرفتم
اون خانوما یکم فاصله گرفتن اونم انگشت اشارش به حرکت در آورد منو بی اختیار رویه زمین به سمتش کشیده شدم
که گفت: حتی نمیتونی جملت کامل کنی
به تته پته افتادم نمیدونستم چی بگم بزور کلمه هارو کنار هم گذاشتم گفتم: خب مهمونا و خانوما اینجان این خوبه دیگه
تک خنده ای کرد این رفتار ریلکسش روانم بهم میریخت چونم گرفت به طرف پایین کشیدم
گفت : اره اینجان
چونم بیشتر فشار داد
بعدم ول کرد انگار فقط میخواست فقط عذابم بده فرار برقرار کردم خودمو رسوندم به کور ترین نقطه ممکن
____________________________________
مانیلا : بعد اون شب زندانی یه چهار دیواری شدم نمی دوستم حتی روز شب چجوری میگذره اون بیرون چه خبره...
اونم هربار یه سیخونکی بهم میزد میرفت
دقیقا میخواد باهام چیکار کنه انگار خودشم نمیدونه
ولی یه حرفش خوب یادم موند
{تهیونگ : هیچ چیز اینجا برام به اندازه تو لذت بخش نیست وقتی که از وحشت تمام خودت گم میکنی }
با خودم فکر کردم وقتش بود از قدرت اغواگریم استفاده کنم -
بلخره در باز شد غذا بود بهم گفتن باید برم پیش آموت انگار زود تر از من اون به فکر اذیت کردنم بود
به اقامتگاهش که رسیدم هلم دادن داخل ولی نیافتادم
دقیقا رو به روم ایستاده بود تویه اتاق زنای دیگه ای هم بودن
آموت نیشخند داشت گفت خوش اومدی
یکی از اون زنا صداش کرد اما بهش گفت تهیونگ مگه اسمش آموت نیست و این اسم کره ایه...
چونمو گرفت یه چیزی گفت که من نفهمیدم ولی اون زنا رفتن
بعدش گفت : یادته روز اول چی بهت گفتم
خوب یادم بود اما خودم زدم به اون راه
ضایع بود که خودمو زدم به اون راه به جاش گفتم : الان این همه زن اینجا بودن چرا گیر به من میدی
گفت : اما مثل تو از من نمی ترسن
قشنگ از ترس من لذت میبرد مشخص بود
که دستش برد سمت سر شونم لبه لباسم هل داد سمت پایین .....
انگار آموت قابلیت اینو داشت در لحظه با هرکسی با هر زبونی صحبت کنه
بعد یه سخنرانی که نمیفهمیدم چی میگه جمع متفرق شد انکار که کار مهمی بهشون داده باشن نصف شون غیب شدن
و حالا یه زبونی که میفهمیدم گفت : مابقی تون میتونید از حضورم لذت ببرید
درود بر آموت...
و همین جمع رو به طرف خوشگذرونی برد
توجهم یک سری افراد جلب کردن که کره ای بودن مونده بودم آموت مصری بود یا بین المللی هرچی بود اون کره ای ها حسابی تحویلش گرفتن و بعد تبدیل به مار شدن به طرف خروجی رفتم
حقیقتا برگام ریخته بود
دوباره به آموت چشم دوختم اهریمنای زن از سر کولش بالا میرفتن این باعث خوشحالی من بود همون که نگاهش میکردم برگشت بهم نگاه کرد ضایع نکردم نگاهم ازش نگرفتم با اشارش به سمتش حرکت کردم
هول کرده بودم جوری که مثلاً چیزی گفته باشم گفتم : به هرچیزی که خواستید...
با طرز نگاه کردنش خفه خون گرفتم
اون خانوما یکم فاصله گرفتن اونم انگشت اشارش به حرکت در آورد منو بی اختیار رویه زمین به سمتش کشیده شدم
که گفت: حتی نمیتونی جملت کامل کنی
به تته پته افتادم نمیدونستم چی بگم بزور کلمه هارو کنار هم گذاشتم گفتم: خب مهمونا و خانوما اینجان این خوبه دیگه
تک خنده ای کرد این رفتار ریلکسش روانم بهم میریخت چونم گرفت به طرف پایین کشیدم
گفت : اره اینجان
چونم بیشتر فشار داد
بعدم ول کرد انگار فقط میخواست فقط عذابم بده فرار برقرار کردم خودمو رسوندم به کور ترین نقطه ممکن
____________________________________
مانیلا : بعد اون شب زندانی یه چهار دیواری شدم نمی دوستم حتی روز شب چجوری میگذره اون بیرون چه خبره...
اونم هربار یه سیخونکی بهم میزد میرفت
دقیقا میخواد باهام چیکار کنه انگار خودشم نمیدونه
ولی یه حرفش خوب یادم موند
{تهیونگ : هیچ چیز اینجا برام به اندازه تو لذت بخش نیست وقتی که از وحشت تمام خودت گم میکنی }
با خودم فکر کردم وقتش بود از قدرت اغواگریم استفاده کنم -
بلخره در باز شد غذا بود بهم گفتن باید برم پیش آموت انگار زود تر از من اون به فکر اذیت کردنم بود
به اقامتگاهش که رسیدم هلم دادن داخل ولی نیافتادم
دقیقا رو به روم ایستاده بود تویه اتاق زنای دیگه ای هم بودن
آموت نیشخند داشت گفت خوش اومدی
یکی از اون زنا صداش کرد اما بهش گفت تهیونگ مگه اسمش آموت نیست و این اسم کره ایه...
چونمو گرفت یه چیزی گفت که من نفهمیدم ولی اون زنا رفتن
بعدش گفت : یادته روز اول چی بهت گفتم
خوب یادم بود اما خودم زدم به اون راه
ضایع بود که خودمو زدم به اون راه به جاش گفتم : الان این همه زن اینجا بودن چرا گیر به من میدی
گفت : اما مثل تو از من نمی ترسن
قشنگ از ترس من لذت میبرد مشخص بود
که دستش برد سمت سر شونم لبه لباسم هل داد سمت پایین .....
۱۵۴
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.