پارت⁹
(از زبان کرومی)
وقتی کارمون تموم شد و داشتیم برمیگشتیم خونه،ی دختر کوچولو بیچاره دیدیم ک موهای سیاه و سفید داشت و عروسک خرابی تو دستش بود،ملودی آروم و با مهربونی رفت طرفش و گفت:اسمت چیه کوچولو؟
روشو برگردوند سمت ما و گفت:شما...با یومنو بازی میکنید؟شما دوست یومنو هستید؟
خم شدم و لبخند زدم:پس اسمت یومنو عه؟چ اسم قشنگی...
چویا ساما:مواظب باشین...من بهش حس خوبی ندارم...
یومنو کوچولو گفت:هیچکس...هیچکس از یومنو چان خوشش نمیاد...من ی بچه فقیر بدبختم!
من ملودی هردو بغلش میکنیم...میگم:یومنو سان دلش میخواد ما بهش کمک کنیم؟
_من...من...
محکم عروسکش رو بغل میکنه و ناگهان...
(از زبان دازای)
بعد از اینکه اون بچه عروسیشو محکم بغل کرد،ی اتفاقی افتاد...کرومی و ملودی داشتن باهم میجنگیدند!
_مواظب باش!
بعد میرم سمت ملودی و محکم میگیرم و به چویا میگم کرومی رو نگه داره
♡آهای!ولم کن
✞کمک!ولم کن مو هویجی!
چویا میگه:مو هویجی؟
بعد با قدرت جاذبش کرومی رو ت هوا نگه میداره
بهش میگم:مواظب خواهرام باش!ی نقشه دارم!
بعد ملودی رو میدم دستش و یواشکی میرم سمت دختره...
از پشت میگیرمش و میگم:بازی تمومه کوچولو!
بعد ولش میکنم و دوقلو ها هم ب حالت اولشون برمیگردن
♡چیشد؟
✞چه اتفاقی افتاد؟
_پس من مو هویجی ام...آره؟
✞چی؟
+بس کن چویا...اونا تحت کنترل یومنو بودن
×کیوساکو یومنو...اسم من اینه...
♡میخوای با ما زندگی کنی؟
شوکه میشم و میگم:چی؟همین الان کم مونده بود بمیری!
✞ولی...داداشی...لطفا...بزار پیشمون بمونه!
با همون نگاهی ک وقتی چیزی ازم میخوان نگاهم میکنن...این نگاه همیشه منو مجبور میکنه کاری کنم ک دوست ندارم،
دستمو رو صورتم میزارم و میگم:باشه...
بعد یومنو رو بغل میکنم و میگم:مطمعنا بع کشتنتون میده!
✞اگه مواظبش باشیم چی؟یومنو چان پیش ما میمونه؟
چویا اخماش میره تو هم و میگه:دازای...فکر نکنم ایده خوبی باشه!
آه میکشم و به چویا زل میزنم
_آها...گرفتم
موقع برگشتن باید به موری سان اطلاع بدم!مطمعنا نمیتونم بدون اطلاع اون عضو جدیدی رو وارد مافیا کنم...
_________
[چند روز بعد]
(از زبان ملودی)
این چند روزی ک از یومنو مواظبت کردیم،تقریبا ۶۰۰ بار سعی کرده مارو بکشه ولی یا نی سان جلوشو گرفته یا کرومی چان ذهنشو پاک کرده!
نگه داری از بچه ها کار خیلی سختیه!امیدوارم بتونم دووم بیارم...
بعضی وقتا چویا سنپای هم بهمون کمک میکنه ولی آخرش مجبور میشه دست و پای یومنو رو ببنده!عجب دختر ترسناکی
این بچه حتی سر میز غذا هم ترسناکه...دیشب داشت با چاقو دنبالم میکرد!
وقتی کارمون تموم شد و داشتیم برمیگشتیم خونه،ی دختر کوچولو بیچاره دیدیم ک موهای سیاه و سفید داشت و عروسک خرابی تو دستش بود،ملودی آروم و با مهربونی رفت طرفش و گفت:اسمت چیه کوچولو؟
روشو برگردوند سمت ما و گفت:شما...با یومنو بازی میکنید؟شما دوست یومنو هستید؟
خم شدم و لبخند زدم:پس اسمت یومنو عه؟چ اسم قشنگی...
چویا ساما:مواظب باشین...من بهش حس خوبی ندارم...
یومنو کوچولو گفت:هیچکس...هیچکس از یومنو چان خوشش نمیاد...من ی بچه فقیر بدبختم!
من ملودی هردو بغلش میکنیم...میگم:یومنو سان دلش میخواد ما بهش کمک کنیم؟
_من...من...
محکم عروسکش رو بغل میکنه و ناگهان...
(از زبان دازای)
بعد از اینکه اون بچه عروسیشو محکم بغل کرد،ی اتفاقی افتاد...کرومی و ملودی داشتن باهم میجنگیدند!
_مواظب باش!
بعد میرم سمت ملودی و محکم میگیرم و به چویا میگم کرومی رو نگه داره
♡آهای!ولم کن
✞کمک!ولم کن مو هویجی!
چویا میگه:مو هویجی؟
بعد با قدرت جاذبش کرومی رو ت هوا نگه میداره
بهش میگم:مواظب خواهرام باش!ی نقشه دارم!
بعد ملودی رو میدم دستش و یواشکی میرم سمت دختره...
از پشت میگیرمش و میگم:بازی تمومه کوچولو!
بعد ولش میکنم و دوقلو ها هم ب حالت اولشون برمیگردن
♡چیشد؟
✞چه اتفاقی افتاد؟
_پس من مو هویجی ام...آره؟
✞چی؟
+بس کن چویا...اونا تحت کنترل یومنو بودن
×کیوساکو یومنو...اسم من اینه...
♡میخوای با ما زندگی کنی؟
شوکه میشم و میگم:چی؟همین الان کم مونده بود بمیری!
✞ولی...داداشی...لطفا...بزار پیشمون بمونه!
با همون نگاهی ک وقتی چیزی ازم میخوان نگاهم میکنن...این نگاه همیشه منو مجبور میکنه کاری کنم ک دوست ندارم،
دستمو رو صورتم میزارم و میگم:باشه...
بعد یومنو رو بغل میکنم و میگم:مطمعنا بع کشتنتون میده!
✞اگه مواظبش باشیم چی؟یومنو چان پیش ما میمونه؟
چویا اخماش میره تو هم و میگه:دازای...فکر نکنم ایده خوبی باشه!
آه میکشم و به چویا زل میزنم
_آها...گرفتم
موقع برگشتن باید به موری سان اطلاع بدم!مطمعنا نمیتونم بدون اطلاع اون عضو جدیدی رو وارد مافیا کنم...
_________
[چند روز بعد]
(از زبان ملودی)
این چند روزی ک از یومنو مواظبت کردیم،تقریبا ۶۰۰ بار سعی کرده مارو بکشه ولی یا نی سان جلوشو گرفته یا کرومی چان ذهنشو پاک کرده!
نگه داری از بچه ها کار خیلی سختیه!امیدوارم بتونم دووم بیارم...
بعضی وقتا چویا سنپای هم بهمون کمک میکنه ولی آخرش مجبور میشه دست و پای یومنو رو ببنده!عجب دختر ترسناکی
این بچه حتی سر میز غذا هم ترسناکه...دیشب داشت با چاقو دنبالم میکرد!
۳.۹k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.