تو مال منی پارت2
رابرت:بانوی من وقت بیدار شدنه!
آنجلا:نمیخوام(خوابلود)
رابرت:اما بانوی من دیر میکنید!
آنجلا:هوممم(خوابالود)
&که در باز شد و یکی با خنده وارد اتاق شد
جیمین:میبینم که یکی هنوز بیدار نشده...خخ ...آنجلا بیدار شو دیگه!به سر کارت دیر میرسی!
آنجلا:هوممم(تو خواب)
جیمین:این جور نمیشه.....(خندید)
آنجلا:توی خواب نازی بودم که با حس مایع سرد که داشتم خفه میشم چشامو باز کرد و تو جام نشستم نفس نفس میزدم و جیمین هم داشت از خنده روده ور میشد که گفتم: جیمین... خودت خواستی
&آنجلا سریع از روی تخت بلند شد و به سمت جیمین هجوم برد که جیمین برای فرار از اتاق زد بیرون هر دو توی قصر مثل موش و گربه به دنبال هم افتاده بودن از داخل قصر خارج شدن و به طرف میدان قصر که تمام سرباز ها تمرین میکردن میدوئیدن ولی هر دو آنقدر به خوشی خودشون غرق بودن که یادشون رفته بودن کجا بودن آنجلا که با یک تاب و شلوارک ساتن بالا تر از زانوش بود تنش بود
آنجلا:بیا اینجا جیمین.... شی ..... پارت میکنم(نفس نفس)
جیمین:اگه... میتونی بگ...(نفس نفس)
یونگی:قربان!(متعجب)
&که جیمین با صدای یونگی ایستاد و به طرف یونگی برگشت آنجلا از ایستادن جیمین استفاده کرد و پرید روی جیمین و موهاشو میکشید ولی با نشون ندادن عکسالعمل جیمین ایستاد و وقتی سرشو بالا آورد با گارد نظامی فرانسوی که هر دو ژنرالش بود مواجه شد
کوک:ببخشید مزاحم اوقاتتون میشیم ولی میشه ما رو پیش ملکه همراهی کنید(کمی متعجب)
&که آنجلا از پشت جیمین اومد پایین که همه نگاه ها به سمت بدن برهنه آنجلا کشیده شد جیمین که رد نگاه هارو گرفت و برگشت با دیدن خواهرش
جیمین:شتتت ... به چی زل زدید احمق ها برگردید(داد)
&که تمام سرباز های فرانسوی پشت کردن و حتی کوک و یونگی
جیمین:زود برو اتاق و حاضر شو به شرکت دیر میرسی عزیزم... درضمن تو چرا اینقدر لباس خواب کوتا و باز میپوشی(مهربون و عصبی)
آنجلا:از خجالت نمیدونستم چی بگم فقط زل زده بودم به چشم جیمین که گفتم
آنجلا: منو ..منو ببرر اتاقم تا بیشتر از این آبروم نرفته(خجالت زده)
آنجلا:نمیخوام(خوابلود)
رابرت:اما بانوی من دیر میکنید!
آنجلا:هوممم(خوابالود)
&که در باز شد و یکی با خنده وارد اتاق شد
جیمین:میبینم که یکی هنوز بیدار نشده...خخ ...آنجلا بیدار شو دیگه!به سر کارت دیر میرسی!
آنجلا:هوممم(تو خواب)
جیمین:این جور نمیشه.....(خندید)
آنجلا:توی خواب نازی بودم که با حس مایع سرد که داشتم خفه میشم چشامو باز کرد و تو جام نشستم نفس نفس میزدم و جیمین هم داشت از خنده روده ور میشد که گفتم: جیمین... خودت خواستی
&آنجلا سریع از روی تخت بلند شد و به سمت جیمین هجوم برد که جیمین برای فرار از اتاق زد بیرون هر دو توی قصر مثل موش و گربه به دنبال هم افتاده بودن از داخل قصر خارج شدن و به طرف میدان قصر که تمام سرباز ها تمرین میکردن میدوئیدن ولی هر دو آنقدر به خوشی خودشون غرق بودن که یادشون رفته بودن کجا بودن آنجلا که با یک تاب و شلوارک ساتن بالا تر از زانوش بود تنش بود
آنجلا:بیا اینجا جیمین.... شی ..... پارت میکنم(نفس نفس)
جیمین:اگه... میتونی بگ...(نفس نفس)
یونگی:قربان!(متعجب)
&که جیمین با صدای یونگی ایستاد و به طرف یونگی برگشت آنجلا از ایستادن جیمین استفاده کرد و پرید روی جیمین و موهاشو میکشید ولی با نشون ندادن عکسالعمل جیمین ایستاد و وقتی سرشو بالا آورد با گارد نظامی فرانسوی که هر دو ژنرالش بود مواجه شد
کوک:ببخشید مزاحم اوقاتتون میشیم ولی میشه ما رو پیش ملکه همراهی کنید(کمی متعجب)
&که آنجلا از پشت جیمین اومد پایین که همه نگاه ها به سمت بدن برهنه آنجلا کشیده شد جیمین که رد نگاه هارو گرفت و برگشت با دیدن خواهرش
جیمین:شتتت ... به چی زل زدید احمق ها برگردید(داد)
&که تمام سرباز های فرانسوی پشت کردن و حتی کوک و یونگی
جیمین:زود برو اتاق و حاضر شو به شرکت دیر میرسی عزیزم... درضمن تو چرا اینقدر لباس خواب کوتا و باز میپوشی(مهربون و عصبی)
آنجلا:از خجالت نمیدونستم چی بگم فقط زل زده بودم به چشم جیمین که گفتم
آنجلا: منو ..منو ببرر اتاقم تا بیشتر از این آبروم نرفته(خجالت زده)
۲۸.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.