عشق دردناک پارت 54
اون که هیچ حرفای ا.ت دیونم میکرد اون بهم گفت
ازم متنفره ...لعنت به من که باعث مر*گ بچمون شدم من تو دفتر خاطراتش خوندم که مریض شده اما نمیدونستم اینقدر وخیم بوده که بچمون ازم بگیره لع*نت به من لع*نت که اینطوری به خاطر یه احمقیت زندگیم نابود کردم و زن و بچم از دست دادم....
اشکام سرازیر شده بود من نمیزارم ا.ت مال منه نمیزارم دویاره اون کیم تهیونک عشقم ازم بگیره اینبار خیلی فرق میکنه ا.ت مال منه اون با همه فرق داشت اون دختر اولین کسی بود که پا..کی شو به من داد من دوباره مال خودم میکنمت ا.ت تو تا ابد جئون ا.ت باقی میمونی اینو بهت قول میدم.......
(یک هفته بعد)
......ا.ت
صبح از خواب پاشدم رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباس پوشیدم امروز کلا یه حس عجیبی دارم .... بیخیالش شدم رفتم پایین سونا و ووسوک و تهیونک رو میز صبحانه نشسته بودن دو روز پیش سونا اومد تا یک سری از کار های پزشکیش رو تو امریکا انجام بده منم مطبم رو بهش نشون دادم این چند روز باهم میرفتیم
ا.ت:صبح بخیر
همه:صبح بخیر
نشستم سر جام ووسوک با هیجان گفت
ووسوک:خاله امروز بابا میریم برام وسایل مدرسه میخره
لبخندی زدم
ا.ت:اووو پس جناب کیم ووسوک ازین به بعد قراره تحصیل کرده باشن
تهیونگ:درسته پسر من خیلی باهوشه
ا.ت:البته البته
سرمو چرخوندم طرف سونا که با یه لبخند ژکوندی خیره تهیونگ بود میدونستم بد جور تو کفش رفته اما خیلی تابلو میکنه
صداش زدم که نگاهشو به من داد
ا.ت:سونا امروز میایی مطب
لبخند ش رو جمع کرد
سونا:نه راستش امروز یکم کار دارم
ا.ت:اوکی پس من دیگه برم تا دیرم نشده
پاشدم ووسوک رو بو*سیدم
تهیونگ:ات شب یکم زود تر بیا بیرون شام میخوریم
ا.ت: اوکی خدا حافظ
......
رسیدم مطب کل راه رو احساس میکردم یکی دنبالمه البته این فقط مال امروز نیست تو این یک هفته همش همین احساس داشتم بیخیالش انگار زیادی احساسات ی شدم.....امروز یکم زود تر اومدم انگار چون منشی نیومده خواستم در مطب رو باز کنم که یک دفعه یه دستمال رو دهنم قرار گرفت خواستم تقلا کنم اما یه نفر محکم گرفتتم و اخرین چیزی که شنیدم صداش بود که کنار گوشم گفت
.....: منو ببخش...!
فرصت تعجب کردن نداشتم و دیگه چشمام سیاهی رفت....
شرایط 💫💗
لایک 180
کامنت200
ازم متنفره ...لعنت به من که باعث مر*گ بچمون شدم من تو دفتر خاطراتش خوندم که مریض شده اما نمیدونستم اینقدر وخیم بوده که بچمون ازم بگیره لع*نت به من لع*نت که اینطوری به خاطر یه احمقیت زندگیم نابود کردم و زن و بچم از دست دادم....
اشکام سرازیر شده بود من نمیزارم ا.ت مال منه نمیزارم دویاره اون کیم تهیونک عشقم ازم بگیره اینبار خیلی فرق میکنه ا.ت مال منه اون با همه فرق داشت اون دختر اولین کسی بود که پا..کی شو به من داد من دوباره مال خودم میکنمت ا.ت تو تا ابد جئون ا.ت باقی میمونی اینو بهت قول میدم.......
(یک هفته بعد)
......ا.ت
صبح از خواب پاشدم رفتم یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباس پوشیدم امروز کلا یه حس عجیبی دارم .... بیخیالش شدم رفتم پایین سونا و ووسوک و تهیونک رو میز صبحانه نشسته بودن دو روز پیش سونا اومد تا یک سری از کار های پزشکیش رو تو امریکا انجام بده منم مطبم رو بهش نشون دادم این چند روز باهم میرفتیم
ا.ت:صبح بخیر
همه:صبح بخیر
نشستم سر جام ووسوک با هیجان گفت
ووسوک:خاله امروز بابا میریم برام وسایل مدرسه میخره
لبخندی زدم
ا.ت:اووو پس جناب کیم ووسوک ازین به بعد قراره تحصیل کرده باشن
تهیونگ:درسته پسر من خیلی باهوشه
ا.ت:البته البته
سرمو چرخوندم طرف سونا که با یه لبخند ژکوندی خیره تهیونگ بود میدونستم بد جور تو کفش رفته اما خیلی تابلو میکنه
صداش زدم که نگاهشو به من داد
ا.ت:سونا امروز میایی مطب
لبخند ش رو جمع کرد
سونا:نه راستش امروز یکم کار دارم
ا.ت:اوکی پس من دیگه برم تا دیرم نشده
پاشدم ووسوک رو بو*سیدم
تهیونگ:ات شب یکم زود تر بیا بیرون شام میخوریم
ا.ت: اوکی خدا حافظ
......
رسیدم مطب کل راه رو احساس میکردم یکی دنبالمه البته این فقط مال امروز نیست تو این یک هفته همش همین احساس داشتم بیخیالش انگار زیادی احساسات ی شدم.....امروز یکم زود تر اومدم انگار چون منشی نیومده خواستم در مطب رو باز کنم که یک دفعه یه دستمال رو دهنم قرار گرفت خواستم تقلا کنم اما یه نفر محکم گرفتتم و اخرین چیزی که شنیدم صداش بود که کنار گوشم گفت
.....: منو ببخش...!
فرصت تعجب کردن نداشتم و دیگه چشمام سیاهی رفت....
شرایط 💫💗
لایک 180
کامنت200
۵۳.۰k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.