🍂✨پارت 11✨🍂

ویو ماری
یه خرس بود سریع بچه هارو هدایت کردم بگردن
نباید صدایی میدادیم
خوشبختانه خیلی دور شدیم و چیزی نشد به بچه ها گفتم چی دیدم و تصمیم گرفتیم تا طلوع همه گی ساکت باشیم
به گوشیم نگاه کردم که 10 درصد بود ساعت تقریبا پنج بود یکم دیگه افتاب طلوع میکنه اون موقه کمک میخوایم
دو ساعت بعد
همین طور داشتیم میگشتیم
که بالاخره برج رو پیدا کردیم همه استاد ها و مدیر
نگران بودن
مدیر: شما کجا بودین؟
ماری: عه... مدیر چیزه... دیشب ما یکم از کمپ فاصله گرفتیم ولی نه در اون حد برج معلوم بود وقتی داستان هامون تمام شد برج نبود و...
مدیر: منم باوز کردم اگر گم شده بودین
چی؟ میدونی همون یکم اون ور تر که میگی پر گرگ
هست؟
نینا: وای اقا مدیر این مار نمیدونم چی چی مار پیش یه خرس برد
لاوین: تو جنگل رو بلد
نبود ولی بدون صر صدا ماری ازش دور کرد اگر رهبری ذون نبود ما اینقدر سر صدا میکردیم
که حتی الان جنازه هامون رو پیدا میکردین(مظلوم)
کوک دم گوشش: خدا نکنه
مدیر: فکر کدومتون بود!؟
ته: فکر من بود
ماری: م...
ته از لای دندون هاش: فکــــر مـــــن بــــــــود
مدیر: بعد اردو بهت میگم برین
فعالیت کنین بازی کنین ولی بعدا دارم براتون
همه: چشم