پروژه شکست خورده پارت 16 : کابوس های شبانه
پروژه شکست خورده پارت 16 : کابوس های شبانه
النا 🤍🌼:
با صدای یه فریاد نصفه شب از خواب پریدم . صدا از اتاق شدو بود .
رفتم تو اتاقش .
_ دوباره کابوس دیدی مگه نه ؟
شدو _ ( یه آه کوتاه کشید ) کی قراره این خاطره ولمون کنه . از وقتی اومدیم اینجا هر شب همین کابوس و همین بسات. ..... هنوزم گاهی وقتا فکر میکنم که من مقصر اون اتفاقم . من نتونستم...... نجاتشون بدم .
_ شدو ..... تقصیر تو نیست یجورایی ..... من مقصرم . شاید اگه میتونستم طرف تاریکمو کنترل کنم پروفسور میتونست سریع تر دی ان ایمون رو رمز گشایی کنه و اونوقت صحیح و سالم به زمین برمیگشتیم .
شدو _ نه ...... چیزی نیست که به خاطرش خودتو سرزنش کنی .
_ خیل خب باشه . بیا دیگه بهش فکر نکنیم . خوب بخوابی.
شدو _ النا ..... اممم ... میشه امشب کنارم بمونی ؟
_ باشه .
نشستم روی صندلی کنار تختش و شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی که انگار تو ذهنم هک شده بود . با تعجب دیدم که شدو آروم داره باهام همخونی میکنه .
_ تو این آهنگو بلدی ؟ ولی از کجا ؟
شدو _ عامممممم ..... خب تو ... خیل زیاد این آهنگو میخونی و منم خوب یجورایی.... یاد گرفتم .
قانع نشدم . ولی دیگه چیزی هم نپرسیدم .
از پنجره به ستاره ها که میدرخشیدن نگاه کردم . قبلا از پنجره به زمین نگاه میکردم و آرزو میکردم که ای کاش بتونیم بیایم اینجا ولی الان خیلی دوست دارم که برگردم به اون زمان .
با همین فکر به خواب رفتم .
شدو ❤️🖤 :
بیدار که شدم ساعت 7 بود .
النا روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود . روش یه پتو انداختم و رفتم بیرون .
سونیک _ سلام شدز .
_ سلام تقلبی .
سونیک _ النا کجاست ؟
_ خوابه . بیدارش نکن .
سونیک _ دوباره کابوس دیدی ؟
_ به تو ربطی نداره .
سونیک _ شنیدم که دیشب داد زدی . چرا خودتو مقصر میدونی ؟
_ نمیخوام راجبش حرف بزنم .
و به طرف میز غذاخوری رفتم . نشستم رو صندلی . سیلور اومد کنارم نشست .
سیلور _ سلام داداش بزرگه . آجی کوچولو کجاست ؟
_ از کی تا حالا به النا میگی آجی کوچولو ؟
سیلور _ فک کنم از الان .
و خندید .
_ خوابه .
سیلور _ میرم بیدارش کنم .
_ نه . فک نکنم دیشب خیلی خوب خوابیده باشه . بزار استراحت کنه .
سیلور _ اوه . بااااشه .
النا _ سلام پسرا .
سونیک _ اوه . بیدار شدی ؟ فک کردم میخوای استراحت کنی .
النا _ خب ... میخواستم ولی نتونستم .
سیلور _ متاسفیم آجی کوچولو .
النا _ آجی کوچولو ؟ فک نکنم خیلیم با هم فاصله سنی داشته باشیم .
سیلور _ به هر حال بازم ازم کوچیک تری .
النا دست به سینه وایساد و گفت _ چقدر ؟ پنج ماه ؟
سیلور _ فک نکنم پنج ماه مدت زمان کمی باشه .
النا _ خیل خوب باشه .
و وقتی همه جمع شدن شروع به خوردن صبحونه کردیم .
چیزی بود که هنوز به النا نگفته بودم .
این اواخر سردرد های عجیبی داشتم که مدام شدید تر میشدن . نمیخواستم النا رو نگران خودم کنم .
النا 🤍🌼:
با صدای یه فریاد نصفه شب از خواب پریدم . صدا از اتاق شدو بود .
رفتم تو اتاقش .
_ دوباره کابوس دیدی مگه نه ؟
شدو _ ( یه آه کوتاه کشید ) کی قراره این خاطره ولمون کنه . از وقتی اومدیم اینجا هر شب همین کابوس و همین بسات. ..... هنوزم گاهی وقتا فکر میکنم که من مقصر اون اتفاقم . من نتونستم...... نجاتشون بدم .
_ شدو ..... تقصیر تو نیست یجورایی ..... من مقصرم . شاید اگه میتونستم طرف تاریکمو کنترل کنم پروفسور میتونست سریع تر دی ان ایمون رو رمز گشایی کنه و اونوقت صحیح و سالم به زمین برمیگشتیم .
شدو _ نه ...... چیزی نیست که به خاطرش خودتو سرزنش کنی .
_ خیل خب باشه . بیا دیگه بهش فکر نکنیم . خوب بخوابی.
شدو _ النا ..... اممم ... میشه امشب کنارم بمونی ؟
_ باشه .
نشستم روی صندلی کنار تختش و شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی که انگار تو ذهنم هک شده بود . با تعجب دیدم که شدو آروم داره باهام همخونی میکنه .
_ تو این آهنگو بلدی ؟ ولی از کجا ؟
شدو _ عامممممم ..... خب تو ... خیل زیاد این آهنگو میخونی و منم خوب یجورایی.... یاد گرفتم .
قانع نشدم . ولی دیگه چیزی هم نپرسیدم .
از پنجره به ستاره ها که میدرخشیدن نگاه کردم . قبلا از پنجره به زمین نگاه میکردم و آرزو میکردم که ای کاش بتونیم بیایم اینجا ولی الان خیلی دوست دارم که برگردم به اون زمان .
با همین فکر به خواب رفتم .
شدو ❤️🖤 :
بیدار که شدم ساعت 7 بود .
النا روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود . روش یه پتو انداختم و رفتم بیرون .
سونیک _ سلام شدز .
_ سلام تقلبی .
سونیک _ النا کجاست ؟
_ خوابه . بیدارش نکن .
سونیک _ دوباره کابوس دیدی ؟
_ به تو ربطی نداره .
سونیک _ شنیدم که دیشب داد زدی . چرا خودتو مقصر میدونی ؟
_ نمیخوام راجبش حرف بزنم .
و به طرف میز غذاخوری رفتم . نشستم رو صندلی . سیلور اومد کنارم نشست .
سیلور _ سلام داداش بزرگه . آجی کوچولو کجاست ؟
_ از کی تا حالا به النا میگی آجی کوچولو ؟
سیلور _ فک کنم از الان .
و خندید .
_ خوابه .
سیلور _ میرم بیدارش کنم .
_ نه . فک نکنم دیشب خیلی خوب خوابیده باشه . بزار استراحت کنه .
سیلور _ اوه . بااااشه .
النا _ سلام پسرا .
سونیک _ اوه . بیدار شدی ؟ فک کردم میخوای استراحت کنی .
النا _ خب ... میخواستم ولی نتونستم .
سیلور _ متاسفیم آجی کوچولو .
النا _ آجی کوچولو ؟ فک نکنم خیلیم با هم فاصله سنی داشته باشیم .
سیلور _ به هر حال بازم ازم کوچیک تری .
النا دست به سینه وایساد و گفت _ چقدر ؟ پنج ماه ؟
سیلور _ فک نکنم پنج ماه مدت زمان کمی باشه .
النا _ خیل خوب باشه .
و وقتی همه جمع شدن شروع به خوردن صبحونه کردیم .
چیزی بود که هنوز به النا نگفته بودم .
این اواخر سردرد های عجیبی داشتم که مدام شدید تر میشدن . نمیخواستم النا رو نگران خودم کنم .
۱.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.