شاهزاده اهریمنی پارت 25
شاهزاده اهریمنی پارت 25
شدو ❤️🖤 :
رفتم سمت اسطبل اسبا .
رایا رو همون اسبی نشسته بود که بار اول سوارش شده بود .
اسب قشنگی بود ..... سیاه خالص با نقطه های ریز سفید که مثل آسمون شب قشنگش کرده بود .
رایا اسمشو گذاشته بود میدنایت به معنی نیمه شب .
برخلاف چند دقیقه پیش رایا به نظر آروم و بی دغدغه میومد .
روی شکمش روی اسب دراز کشیده بود جوری که سرش به گردن اسب تکیه داده بود .
چشماش بسته بود و نفساش آروم و نرم ..... خوابیده بود ؟
آروم رفتم سمتش ولی تا رسیدم به چند قدمیش چشماشو باز کرد .
رایا ـ چی میخوای ؟
ـ هیچی .... فقط میخواستم .... حرف بزنم .
رایا ـ درمورد ؟
ـ اتفاقی که چند دقیقه پیش توی تالار افتاد .
رایا آروم روی اسب نشست . چشماش کنجکاو بود مثل اینکه منتظر بود ببینه چی واسه گفتن دارم .
ـ خب .... ببین ....
نفسمو بیرون دادم و اجازه دادم شونه هام شل بشن . دوباره بالا رو نگاه کردم و با نگاه تیز رایا مواجه شدم .
ـ ببین رایا .... کارم اشتباه بود .... نباید اونجوری عصبانی میشدم . از همه چی که بگذریم تو خواهرمی ... نباید اون کارو میکردم .
نگاه رایا نرم تر شد .
رایا ـ خب همش تقصیر تو نیست ..... من دیگه نمیتونم احساساتمو کنترل کنم ... مخصوصا خشمو . جواهر داره اثرشو میذاره .
پایینو نگاه کرد .
رایا ـ شدو من .... نمیخوام به هیچکدومتون آسیب بزنم ولی .... احتمالا دیر یا زود به یه تهدید برای تو و پدر تبدیل میشم ....
ـ رایا ....
حرفمو قطع کردم .
یکی داشت نگاهمون میکرد .
رایا ـ چی شده ؟
ـ تنها نیستیم ؟
یهو یه تیر توی هوا پرواز کرد و درست جلوی پای میدنایت فرود اومد و باعث ترسش شد .
وقتی میدنایت یهویی شروع به دوییدن کرد رایا دیگه نتونست خودشو رو اسب نگه داره و افتاد پایین .
دوییدم سمتش .
ـ رایا حالت خوبه ؟
رایا ـ آره فقط ..... دستم .
ـ بزار ببینم ....
دستشو گرفتم و چشمای رایا از درد تیز شدن .
رایا ـ آیی! فشارش نده!
ـ باشه باشه ، پاشو باید بریم داخل .
یهو صدای ریزی از پشت سرم شنیدم و یه تیر دیوار اسطبلو سوراخ کرد .
اون دست رایا که آسیب ندیده بود رو گرفتم و تلپورت کردیم داخل کاخ .
رایا ـ شدو .....
ـ چی شده ؟
چشماش ریز شده بود و به بازوم نگاه میکرد . نگاهشو تا بازوم دنبال کردم و متوجه خراشی شدم که تیری که از کنارم رد شده بود به وجود آورده بود .
رایا ـ خیل خب .... بیا برات ببندمش .
ـ رایا چیز نیست یه خراش کوچیکه ....
رایا ـ هنوزم دلیل نمیشه که نبندمش ، داره خونریزی میکنه .
نفسمو بیرون دادم و رفتیم تو اتاق .
سیلور و سونیک اونجا بودن .
سونیک ـ شدز ؟! چی شده پسر ؟
ـ چیزی نیست فقط یه تیر خیلی کوچیک از کنارم رد شد . رایا زیادی نگرانه .
رایا ـ شدو !!! این اونقدرام کم نیست که بگی چیز کوچیکیه . شانس آوردیم تیرش خطا رفته وگرنه میکشتت !!
صداش بلند بود .
نمیدونم از سر عصبانیت بود یا اضطراب و نگرانی .
ولی .... تو چشماش یه حاله از ترس بود .
اون چشمایی که قبلا پر از شور و شوق و شیطنت بود ..... الان سرد و بی روح شده بود و ترس جای شیطنت رایا رو گرفته بود .
رایا ـ ببین شدو ..... من ... نمیخوام بلایی سرت بیاد ... خواهش میکنم .
و شروع کرد به تمیز کردن زخم و باندپیچی کردنش .
دیگه چیزی نگفتم ولی .... یچیزی ذهنمو درگیر کرده بود ....
کی بهمون شلیک کرد ؟
باید میفهمیدم ....
سیلور ـ شدو .... من اون نگاهو میشناسم و اصلا معنی خوبی نداره ...
ـ اگه نفهمم اوضاع از اینی که هستم بدتر میشه پس فقط کمک کنید بفهمم کی واسه قتل من نقشه کشیده .
رایا ـ منم میام !
سونیک ـ چی ؟!
رایا ـ اگه کسی باشه که قلمرو و مردمشو بشناسه منم . میدونم کدوم افراد قابل اعتمادن و کدوما نه . بدون من تو دردسر میوفتید .
سیلور با لحن آرومی حرف میزد ـ خب .... فکر کنم راست میگه .... ما خیلی وقت نیست اینجاییم و تو این مدت اصلا از محوطه کاخ خارج نشدیم .
نفسمو بیرون دادم .
ـ باشه ..... توام باهامون میای ....
چشمای رایا برای اولین بار تو این چند روز اخیر با شیطنت قبلیش درخشید و همین باعث لبخندم شد .
قرار بود شب بدون فهمیدن نگهبان های قصر قلمرو رو برای هر نشونی از قاتل بگردیم .
شدو ❤️🖤 :
رفتم سمت اسطبل اسبا .
رایا رو همون اسبی نشسته بود که بار اول سوارش شده بود .
اسب قشنگی بود ..... سیاه خالص با نقطه های ریز سفید که مثل آسمون شب قشنگش کرده بود .
رایا اسمشو گذاشته بود میدنایت به معنی نیمه شب .
برخلاف چند دقیقه پیش رایا به نظر آروم و بی دغدغه میومد .
روی شکمش روی اسب دراز کشیده بود جوری که سرش به گردن اسب تکیه داده بود .
چشماش بسته بود و نفساش آروم و نرم ..... خوابیده بود ؟
آروم رفتم سمتش ولی تا رسیدم به چند قدمیش چشماشو باز کرد .
رایا ـ چی میخوای ؟
ـ هیچی .... فقط میخواستم .... حرف بزنم .
رایا ـ درمورد ؟
ـ اتفاقی که چند دقیقه پیش توی تالار افتاد .
رایا آروم روی اسب نشست . چشماش کنجکاو بود مثل اینکه منتظر بود ببینه چی واسه گفتن دارم .
ـ خب .... ببین ....
نفسمو بیرون دادم و اجازه دادم شونه هام شل بشن . دوباره بالا رو نگاه کردم و با نگاه تیز رایا مواجه شدم .
ـ ببین رایا .... کارم اشتباه بود .... نباید اونجوری عصبانی میشدم . از همه چی که بگذریم تو خواهرمی ... نباید اون کارو میکردم .
نگاه رایا نرم تر شد .
رایا ـ خب همش تقصیر تو نیست ..... من دیگه نمیتونم احساساتمو کنترل کنم ... مخصوصا خشمو . جواهر داره اثرشو میذاره .
پایینو نگاه کرد .
رایا ـ شدو من .... نمیخوام به هیچکدومتون آسیب بزنم ولی .... احتمالا دیر یا زود به یه تهدید برای تو و پدر تبدیل میشم ....
ـ رایا ....
حرفمو قطع کردم .
یکی داشت نگاهمون میکرد .
رایا ـ چی شده ؟
ـ تنها نیستیم ؟
یهو یه تیر توی هوا پرواز کرد و درست جلوی پای میدنایت فرود اومد و باعث ترسش شد .
وقتی میدنایت یهویی شروع به دوییدن کرد رایا دیگه نتونست خودشو رو اسب نگه داره و افتاد پایین .
دوییدم سمتش .
ـ رایا حالت خوبه ؟
رایا ـ آره فقط ..... دستم .
ـ بزار ببینم ....
دستشو گرفتم و چشمای رایا از درد تیز شدن .
رایا ـ آیی! فشارش نده!
ـ باشه باشه ، پاشو باید بریم داخل .
یهو صدای ریزی از پشت سرم شنیدم و یه تیر دیوار اسطبلو سوراخ کرد .
اون دست رایا که آسیب ندیده بود رو گرفتم و تلپورت کردیم داخل کاخ .
رایا ـ شدو .....
ـ چی شده ؟
چشماش ریز شده بود و به بازوم نگاه میکرد . نگاهشو تا بازوم دنبال کردم و متوجه خراشی شدم که تیری که از کنارم رد شده بود به وجود آورده بود .
رایا ـ خیل خب .... بیا برات ببندمش .
ـ رایا چیز نیست یه خراش کوچیکه ....
رایا ـ هنوزم دلیل نمیشه که نبندمش ، داره خونریزی میکنه .
نفسمو بیرون دادم و رفتیم تو اتاق .
سیلور و سونیک اونجا بودن .
سونیک ـ شدز ؟! چی شده پسر ؟
ـ چیزی نیست فقط یه تیر خیلی کوچیک از کنارم رد شد . رایا زیادی نگرانه .
رایا ـ شدو !!! این اونقدرام کم نیست که بگی چیز کوچیکیه . شانس آوردیم تیرش خطا رفته وگرنه میکشتت !!
صداش بلند بود .
نمیدونم از سر عصبانیت بود یا اضطراب و نگرانی .
ولی .... تو چشماش یه حاله از ترس بود .
اون چشمایی که قبلا پر از شور و شوق و شیطنت بود ..... الان سرد و بی روح شده بود و ترس جای شیطنت رایا رو گرفته بود .
رایا ـ ببین شدو ..... من ... نمیخوام بلایی سرت بیاد ... خواهش میکنم .
و شروع کرد به تمیز کردن زخم و باندپیچی کردنش .
دیگه چیزی نگفتم ولی .... یچیزی ذهنمو درگیر کرده بود ....
کی بهمون شلیک کرد ؟
باید میفهمیدم ....
سیلور ـ شدو .... من اون نگاهو میشناسم و اصلا معنی خوبی نداره ...
ـ اگه نفهمم اوضاع از اینی که هستم بدتر میشه پس فقط کمک کنید بفهمم کی واسه قتل من نقشه کشیده .
رایا ـ منم میام !
سونیک ـ چی ؟!
رایا ـ اگه کسی باشه که قلمرو و مردمشو بشناسه منم . میدونم کدوم افراد قابل اعتمادن و کدوما نه . بدون من تو دردسر میوفتید .
سیلور با لحن آرومی حرف میزد ـ خب .... فکر کنم راست میگه .... ما خیلی وقت نیست اینجاییم و تو این مدت اصلا از محوطه کاخ خارج نشدیم .
نفسمو بیرون دادم .
ـ باشه ..... توام باهامون میای ....
چشمای رایا برای اولین بار تو این چند روز اخیر با شیطنت قبلیش درخشید و همین باعث لبخندم شد .
قرار بود شب بدون فهمیدن نگهبان های قصر قلمرو رو برای هر نشونی از قاتل بگردیم .
۹۵۲
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.