pawn/پارت ۱۲۸
*********
ا/ت اومده بود دنبال یوجین...
به سمت ویلا رفت... جلوی در که رسید در زد... ولی کسی در رو براش باز نکرد... با اینکه هم ماشین تهیونگ اونجا بود... هم ماشین جیسو که چن شب پیش دیده بود اما کسی نیومد تا در رو باز کنه...
در رو کشید تا باز بشه... به آرومی وارد شد... صدای ضعیف موسیقی به گوشش رسید...
با تعجب به جلو قدم برداشت... هرچقدر نزدیک میشد صدای موزیک بلندتر و صدای زمزمه هایی هم با آهنگ همراه میشد... فهمید که از صدای موسیقی کسی در رو براش باز نکرده...
صدای خنده ی تهیونگ رو شنید...
بیشتر از قبل متعجب شد... رفت تا اینکه چشمش به تهیونگ خورد... که کمر جیسو رو گرفته بود و با هم میرقصیدن... تهیونگ بلافاصله ا/ت رو دید... اما جیسو پشتش به ا/ت بود... تهیونگ از حرکت ایستاد... و به ا/ت خیره شد... جیسو هنوز متوجه ا/ت نشده بود و به تهیونگ نگاه میکرد... هنوز دستاش روی شونه های تهیونگ بود... موزیک هنوز هم در حال پخش بود...
ا/ت چنان شوک شده بود که سر جا خشکش زده بود... بطرز عجیبی بغض کرد... احساس میکرد که دستی گلوشو در بر گرفته... حرف نمیزد...
تهیونگ با دیدن صورت ات متوجه ناراحتیش شد... اون بعد از سالها زندگی در کنار ات خوب میدونست اون چه موقع ناراحته...
این یک موقعیت اتفاقی بود که پیش اومده بود... اما تهیونگ به ذهنش رسید که این سوء تفاهم رو برطرف نکنه... بلکه اوضاع رو بدتر هم بکنه... چون فکر میکرد مناسبترین رفتار با ات همینه!... همینقدر بی رحمانه!...
در ظاهر لبخندی زد و گفت: ا/ت... کی اومدی؟
ا/ت: ص...صداتون کردم... نشنیدین...
جیسو برگشت و با چهره ی غمگین ا/ت روبرو شد... جیسو تازه متوجه شد که چه سوء تفاهم بزرگی اتفاق افتاده... اون نمیخواست که ا/ت فکر بدی بکنه... اومد حرف بزنه تا برای ا/ت سوتفاهم رو حل کنه...
جیسو: ا/ت... ببین ما...
که تهیونگ محکم مچ دستشو گرفت... جیسو به مچ دستش نگاه کرد و اینکه چطور تهیونگ محکم دستشو فشار میداد... رگهای دست تهیونگ بیرون زده بود... جیسو نگاهشو به صورت تهیونگ داد و گفت: بهش بگو همه چیو...
ولی وقتی برگشت تا با ا/ت صحبت کنه با جای خالی ا/ت مواجه شد...
تهیونگ دوباره دست جیسو رو گرفت و گفت: هیچی نمیگی بهش!
*******
ا/ت توی اتاق یوجین رفت... وقتی دید یوجین خوابه با عصبانیت فقط وسایلاشو برداشت و توی کیفش گذاشت...
ناراحت و عصبی بود... همه چیو توی کیف کوچیک یوجین گذاشت... از توی تخت یوجین رو بِغل کرد... وقتی بغلش کرد یوجین تقریبا بیدار شد... ا/ت کتش رو برداشت تا تن یوجین کنه.... و گفت: دخترم اومدم دنبالت بریم...
یوجین با صدای بغض آلودی گفت: ماما چرا نذاشتی بخوابم...
ا/ت حسابی تلاش کرد خودشو کنترل کنه و بخاطر غم خودش یوجین رو ناراحت نکنه.... برای همین گفت: توی ماشین میخوابی عشقم....
و بعد به تندی از اتاق خارج شد... به تهیونگ و جیسو نگاه هم نکرد.... یوجین همونطور که روی دوش ا/ت بود برای تهیونگ و جیسو دست تکون داد...
تهیونگ دنبالشون رفت .... صداشون زد...
-ات صبر کن...
ا/ت نمیخواست تهیونگ فکر کنه که ضعف داره... نمیخواست بفهمه که چقد از دیدن جیسو با اون بغض کرده... برای همین ایستاد و ریلکس خودشو نشون داد... اما نمیدونست تهیونگ از عمد صداش زد که بیشتر آزارش بده...
تهیونگ جلو رفت و گفت: من هنوز با یوجین کوچولو خداحافظی نکردم...
سرشو نزدیک برد و موهای یوجین رو بوسید...
بعد به ا/ت نگاه کرد و گفت: ببینم... تو خوبی؟ خسته ای؟
ا/ت: خوبم... از سرکار میام... خستم
تهیونگ: اوکی... برین بسلامت... آروم رانندگی کن....
ا/ت به همراه یوجین رفت....
********
بعد از رفتنشون جیسو به سمت تهیونگ اومد و با عصبانیت گفت: چرا نذاشتی براش توضیح بدم؟ چرا نذاشتی بگم چیزی بینمون نیست؟
تهیونگ: یعنی میخواستی بهش دروغ بگی؟
جیسو: چی میگی؟
تهیونگ: مگه قبلا بهت نگفتم نقش پارتنر منو بازی کن... توام قبول کردی!
جیسو: من فک نمیکردم بخوای در این حد و اینطوری ناراحتش کنی... فک کردم میخوای دوباره بدست بیاریش و فقط میخوای کاری کنی حسادت کنه
تهیونگ: باید طعم خیانتی که به خورد من داده رو حس کنه!
جیسو: اما خیلی دلش میشکنه... مطمئنم!
ا/ت اومده بود دنبال یوجین...
به سمت ویلا رفت... جلوی در که رسید در زد... ولی کسی در رو براش باز نکرد... با اینکه هم ماشین تهیونگ اونجا بود... هم ماشین جیسو که چن شب پیش دیده بود اما کسی نیومد تا در رو باز کنه...
در رو کشید تا باز بشه... به آرومی وارد شد... صدای ضعیف موسیقی به گوشش رسید...
با تعجب به جلو قدم برداشت... هرچقدر نزدیک میشد صدای موزیک بلندتر و صدای زمزمه هایی هم با آهنگ همراه میشد... فهمید که از صدای موسیقی کسی در رو براش باز نکرده...
صدای خنده ی تهیونگ رو شنید...
بیشتر از قبل متعجب شد... رفت تا اینکه چشمش به تهیونگ خورد... که کمر جیسو رو گرفته بود و با هم میرقصیدن... تهیونگ بلافاصله ا/ت رو دید... اما جیسو پشتش به ا/ت بود... تهیونگ از حرکت ایستاد... و به ا/ت خیره شد... جیسو هنوز متوجه ا/ت نشده بود و به تهیونگ نگاه میکرد... هنوز دستاش روی شونه های تهیونگ بود... موزیک هنوز هم در حال پخش بود...
ا/ت چنان شوک شده بود که سر جا خشکش زده بود... بطرز عجیبی بغض کرد... احساس میکرد که دستی گلوشو در بر گرفته... حرف نمیزد...
تهیونگ با دیدن صورت ات متوجه ناراحتیش شد... اون بعد از سالها زندگی در کنار ات خوب میدونست اون چه موقع ناراحته...
این یک موقعیت اتفاقی بود که پیش اومده بود... اما تهیونگ به ذهنش رسید که این سوء تفاهم رو برطرف نکنه... بلکه اوضاع رو بدتر هم بکنه... چون فکر میکرد مناسبترین رفتار با ات همینه!... همینقدر بی رحمانه!...
در ظاهر لبخندی زد و گفت: ا/ت... کی اومدی؟
ا/ت: ص...صداتون کردم... نشنیدین...
جیسو برگشت و با چهره ی غمگین ا/ت روبرو شد... جیسو تازه متوجه شد که چه سوء تفاهم بزرگی اتفاق افتاده... اون نمیخواست که ا/ت فکر بدی بکنه... اومد حرف بزنه تا برای ا/ت سوتفاهم رو حل کنه...
جیسو: ا/ت... ببین ما...
که تهیونگ محکم مچ دستشو گرفت... جیسو به مچ دستش نگاه کرد و اینکه چطور تهیونگ محکم دستشو فشار میداد... رگهای دست تهیونگ بیرون زده بود... جیسو نگاهشو به صورت تهیونگ داد و گفت: بهش بگو همه چیو...
ولی وقتی برگشت تا با ا/ت صحبت کنه با جای خالی ا/ت مواجه شد...
تهیونگ دوباره دست جیسو رو گرفت و گفت: هیچی نمیگی بهش!
*******
ا/ت توی اتاق یوجین رفت... وقتی دید یوجین خوابه با عصبانیت فقط وسایلاشو برداشت و توی کیفش گذاشت...
ناراحت و عصبی بود... همه چیو توی کیف کوچیک یوجین گذاشت... از توی تخت یوجین رو بِغل کرد... وقتی بغلش کرد یوجین تقریبا بیدار شد... ا/ت کتش رو برداشت تا تن یوجین کنه.... و گفت: دخترم اومدم دنبالت بریم...
یوجین با صدای بغض آلودی گفت: ماما چرا نذاشتی بخوابم...
ا/ت حسابی تلاش کرد خودشو کنترل کنه و بخاطر غم خودش یوجین رو ناراحت نکنه.... برای همین گفت: توی ماشین میخوابی عشقم....
و بعد به تندی از اتاق خارج شد... به تهیونگ و جیسو نگاه هم نکرد.... یوجین همونطور که روی دوش ا/ت بود برای تهیونگ و جیسو دست تکون داد...
تهیونگ دنبالشون رفت .... صداشون زد...
-ات صبر کن...
ا/ت نمیخواست تهیونگ فکر کنه که ضعف داره... نمیخواست بفهمه که چقد از دیدن جیسو با اون بغض کرده... برای همین ایستاد و ریلکس خودشو نشون داد... اما نمیدونست تهیونگ از عمد صداش زد که بیشتر آزارش بده...
تهیونگ جلو رفت و گفت: من هنوز با یوجین کوچولو خداحافظی نکردم...
سرشو نزدیک برد و موهای یوجین رو بوسید...
بعد به ا/ت نگاه کرد و گفت: ببینم... تو خوبی؟ خسته ای؟
ا/ت: خوبم... از سرکار میام... خستم
تهیونگ: اوکی... برین بسلامت... آروم رانندگی کن....
ا/ت به همراه یوجین رفت....
********
بعد از رفتنشون جیسو به سمت تهیونگ اومد و با عصبانیت گفت: چرا نذاشتی براش توضیح بدم؟ چرا نذاشتی بگم چیزی بینمون نیست؟
تهیونگ: یعنی میخواستی بهش دروغ بگی؟
جیسو: چی میگی؟
تهیونگ: مگه قبلا بهت نگفتم نقش پارتنر منو بازی کن... توام قبول کردی!
جیسو: من فک نمیکردم بخوای در این حد و اینطوری ناراحتش کنی... فک کردم میخوای دوباره بدست بیاریش و فقط میخوای کاری کنی حسادت کنه
تهیونگ: باید طعم خیانتی که به خورد من داده رو حس کنه!
جیسو: اما خیلی دلش میشکنه... مطمئنم!
۲۵.۲k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.