فیک (جرعت یا حقیقت؟) part 16
جرعت یا حقیقت ؟
پارت 16
صدای شکستن شیشه توی اتاق اکو شد ...
و قطره قطره خونی که از توی صندلش روی زمین می چکید ...
شیشه ابی که تا چند لحظه پیش توی دست سو وون بود تبدیل به تکه هایی تیز مثل یک شمشیر شده بود و توی پاش فرو رفته بود اما اونقدر توی شک بود که فقط با چشمای گرد شده به دکتر خیره شد بود ...
دکتر سراسیمه به سمت سو وون اومد
دکتر : خانم کیم ؟! حالتون خوبه ؟
سو وون فقط پلک میزد
- ش...شما الان ... گفتین سرطان ؟
دکتر : پاتون زخمی شده ...
چشمای سو وون پر اشک شده بود مثل موج ها تصویر رو در حال حرکت میدید ...
- فقط بهم بگید چقدر دیگه وقت دارم ...
دکتر با چشمای گرد شد رو به سو وون گفت : من هنوز بهتون نگفتم نوع سرطانتون کشندست یا نه !
سو وون داد زد
- زنده می مونم ؟
دکتر سرشو پائین انداخت : متاسفانه نه :(
- د بگو دیگه ... من که میدونم ...
تن صداشو پایین اورد
اشکی از گوشی چشمش رها شد و تا فکش سر خورد توی قطرات خون روی زمین فرود اومد
- من که میدونم ... مثل مادرم میمیرم !
دکتر : ا...ارثیه ؟
- اونم تومار مغزی داشت ... ولی بهم نگفت
اشک دیگه ای از چشمش خارج شد
- حداقل تو بهم بگو چقدر دیگه
دوباره داد زد
- چقدر دیگه زندم ؟
دکتر نگاه غمگینی به پروندش کرد ...
دکتر : اگه نهایت تلاشتون رو بکنید شیمی درمانی رو ادامه بدید و جراحی هم جواب بده حداکثر ...
سو وون پرید وسط حرفش ...
- حداقلشو بگو ...
دکتر سرشو پائین انداخت : دو ماه !
***
هوسوک با سرگیجه بدی از جاش بلند شد
سوزشی رو توی رگ دست چپش حس کرد ...
+ اه بازم سرم
سرشو پائین اورد و به صورت کیوت یونگی که دستشو روی تخت گذاشت بود و سرشو روی دستش گذاشته بود و خابیده بود خیره شد ...
+ اوه پسر نگاش کن مثلا اومده مریض داری ...
یونگی با صدا از جاش پرید : ها کیه ؟ چیشده ؟ یا خدا
+ هی اروم باش
هوسوک بطری ابو از کنارش برداشت و به یونگی داد
+ بخورش بلکه هوشیار شی ...
یونگی بطری رو گرفت و یک نفس سر کشید
(علامت یونگی ¥)
¥ وای پسر چقد اینجا گرمه ادم حس میکنه گذاشتنش تو فر ...
با قیافه تو هم و ناراحت هوسوک حرفشو ادامه نداد
قیافشو جدی کرد
¥ نمیخای بهم بگی چیشده ؟
+ فقط ناراحتم ...
¥ هوسوکا ... جدیم
+ ...
¥ اون از دیشب که عین موش اب کشیده اومدی خونه و اینم از امروز که هیچی نمیگی ... معلوم هس اینجا چه خبره ؟
+ هیچی یونگیا ... عاشق شدم
یونگی نمیدونست چرا ولی با شنیدن این جمله حس فرا افتضاحی توی وجودش بوجود اومد
¥ عاشق ؟ عاشق کی ؟
+ ...
¥ بهم بگو هوسوکا ...
+ سو وون ... عاشق سو وون شدم
یونگی لبخند تلخی زد
¥ خب پس چرا بهش نمیگی ؟ چرا ناراحتی ؟
+ نمیخام بفهمه ... اون باید برگرده لندن
¥ منظورت چیه ؟
***
صدای بوق توی گوشش پیچید و کمی بعد صدای زنی : سلام مدیریرت شرکت جوین بفرمایید ...
- اوه سلام من سو وون هستم ... ویم سو وون دختر اقای کیم میشه گوشی رو بدید به ایشون ...
زن که انگار بعد از شنیدن اسم سو وون هول کرده بود گفت : او...اوه الان میگم بیان پشت خط
زن از پشت تلفن بلند شده بود و صدای های اطرافش به وضوح شنیده میشد ...
اقای کیم : مگه نمیبینی تو یه جلسه مهمم
منشی : جناب کیم میبخشید اما خودتون گفتید هر وقت دخترتون زنگ زد خبرتون کنم ...
اقای کیم : سو... وونه ؟
منشی : بله
صدای پدرش توی تلفن پیچید
- اوه سلام اپا
پدر : سو ...وونا
پدر : میدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود ؟
بغض راه گلوی سو وونو سد کرده بود
- اپا راستش ...
پدر : چی شده قند و عسلم ؟
- من نمیتونم ... برگردم
صدای پدرش عصبانی بود
پدر : بخاطر اون مرتیکه ؟!
اشک ار گوشی چشمش خارج شد
- کاش بخاطر اون بود ...
پارت 16
صدای شکستن شیشه توی اتاق اکو شد ...
و قطره قطره خونی که از توی صندلش روی زمین می چکید ...
شیشه ابی که تا چند لحظه پیش توی دست سو وون بود تبدیل به تکه هایی تیز مثل یک شمشیر شده بود و توی پاش فرو رفته بود اما اونقدر توی شک بود که فقط با چشمای گرد شده به دکتر خیره شد بود ...
دکتر سراسیمه به سمت سو وون اومد
دکتر : خانم کیم ؟! حالتون خوبه ؟
سو وون فقط پلک میزد
- ش...شما الان ... گفتین سرطان ؟
دکتر : پاتون زخمی شده ...
چشمای سو وون پر اشک شده بود مثل موج ها تصویر رو در حال حرکت میدید ...
- فقط بهم بگید چقدر دیگه وقت دارم ...
دکتر با چشمای گرد شد رو به سو وون گفت : من هنوز بهتون نگفتم نوع سرطانتون کشندست یا نه !
سو وون داد زد
- زنده می مونم ؟
دکتر سرشو پائین انداخت : متاسفانه نه :(
- د بگو دیگه ... من که میدونم ...
تن صداشو پایین اورد
اشکی از گوشی چشمش رها شد و تا فکش سر خورد توی قطرات خون روی زمین فرود اومد
- من که میدونم ... مثل مادرم میمیرم !
دکتر : ا...ارثیه ؟
- اونم تومار مغزی داشت ... ولی بهم نگفت
اشک دیگه ای از چشمش خارج شد
- حداقل تو بهم بگو چقدر دیگه
دوباره داد زد
- چقدر دیگه زندم ؟
دکتر نگاه غمگینی به پروندش کرد ...
دکتر : اگه نهایت تلاشتون رو بکنید شیمی درمانی رو ادامه بدید و جراحی هم جواب بده حداکثر ...
سو وون پرید وسط حرفش ...
- حداقلشو بگو ...
دکتر سرشو پائین انداخت : دو ماه !
***
هوسوک با سرگیجه بدی از جاش بلند شد
سوزشی رو توی رگ دست چپش حس کرد ...
+ اه بازم سرم
سرشو پائین اورد و به صورت کیوت یونگی که دستشو روی تخت گذاشت بود و سرشو روی دستش گذاشته بود و خابیده بود خیره شد ...
+ اوه پسر نگاش کن مثلا اومده مریض داری ...
یونگی با صدا از جاش پرید : ها کیه ؟ چیشده ؟ یا خدا
+ هی اروم باش
هوسوک بطری ابو از کنارش برداشت و به یونگی داد
+ بخورش بلکه هوشیار شی ...
یونگی بطری رو گرفت و یک نفس سر کشید
(علامت یونگی ¥)
¥ وای پسر چقد اینجا گرمه ادم حس میکنه گذاشتنش تو فر ...
با قیافه تو هم و ناراحت هوسوک حرفشو ادامه نداد
قیافشو جدی کرد
¥ نمیخای بهم بگی چیشده ؟
+ فقط ناراحتم ...
¥ هوسوکا ... جدیم
+ ...
¥ اون از دیشب که عین موش اب کشیده اومدی خونه و اینم از امروز که هیچی نمیگی ... معلوم هس اینجا چه خبره ؟
+ هیچی یونگیا ... عاشق شدم
یونگی نمیدونست چرا ولی با شنیدن این جمله حس فرا افتضاحی توی وجودش بوجود اومد
¥ عاشق ؟ عاشق کی ؟
+ ...
¥ بهم بگو هوسوکا ...
+ سو وون ... عاشق سو وون شدم
یونگی لبخند تلخی زد
¥ خب پس چرا بهش نمیگی ؟ چرا ناراحتی ؟
+ نمیخام بفهمه ... اون باید برگرده لندن
¥ منظورت چیه ؟
***
صدای بوق توی گوشش پیچید و کمی بعد صدای زنی : سلام مدیریرت شرکت جوین بفرمایید ...
- اوه سلام من سو وون هستم ... ویم سو وون دختر اقای کیم میشه گوشی رو بدید به ایشون ...
زن که انگار بعد از شنیدن اسم سو وون هول کرده بود گفت : او...اوه الان میگم بیان پشت خط
زن از پشت تلفن بلند شده بود و صدای های اطرافش به وضوح شنیده میشد ...
اقای کیم : مگه نمیبینی تو یه جلسه مهمم
منشی : جناب کیم میبخشید اما خودتون گفتید هر وقت دخترتون زنگ زد خبرتون کنم ...
اقای کیم : سو... وونه ؟
منشی : بله
صدای پدرش توی تلفن پیچید
- اوه سلام اپا
پدر : سو ...وونا
پدر : میدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود ؟
بغض راه گلوی سو وونو سد کرده بود
- اپا راستش ...
پدر : چی شده قند و عسلم ؟
- من نمیتونم ... برگردم
صدای پدرش عصبانی بود
پدر : بخاطر اون مرتیکه ؟!
اشک ار گوشی چشمش خارج شد
- کاش بخاطر اون بود ...
۱۰۱.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.