پارت ۲۹(بجای من ببین )
تهیونگ: چرا اینقدر به من میچسبی
ا.ت : من فقط میخوام بهت کمک کنم
تهیونگ: من اگر کمک نخوام باید کیو ببینم
ا.ت: باید منو ببینی
تهیونگ خیلی خوب بگو چی میخوای
ا.ت : حوصلم سر رفته
تهیونگ چیکار کنم مشکل من نیست
بعد ا.ت رو حول داد طرف دیگه و به قصر رفت ا.ت تا میخواست وارد قصر بشه در بسته شود ا.ت هرچقدر تلاش کرد باز نشود پس بیخیالش شود چون هنوز کارگر ها اونجا بودن خیالش راحت بود برگشت و روی همون تاپ نشست
نزدیک های غروب بود که هوا بارونی شود با رون خیلی شدید بود ا.ت میخواست به قصر برگرده که پاش روی گل های نرم سور خورد و توی یه چاله عمیق افتاد هرچی توی اون چاله داد میزد که کمکش کنن کسی نمیشنید برای اینکه تمام کسانی که اونجا توی باغ کار میکردن به قصر برگشتن چون بارون می آمد ا.ت نا امیدانه همونجا نشست لباسش حسابی گِلی شوده بود نشست و زانو هاش رو بقل کرد از سرما سرش رو روی زانو هاش گذاشت و گریه میکرد چون می دونست اون بیرون کسی نیست که نگران نبودنش بشه همش تقصیر اون بود اگر میزاشت ا.ت باهاش به قصر بره و در رو نمی بست الان توی جای گرم و نرمش بود معلوم نبود چند ساعت توی بارون نشسته بود همین شود که از بی حوصلگی و خستگی کمکم چشم هاش رو روی هم بزاره
از دید تهیونگ
هییی پسر عقلتو از دست دادی عشق انسان رو با بدترین حالت میکشه نباید خودتو بهش ببازی
به قصر رفتم و به چند تا از امور مالی رسیدگی کردم کمکم داشت شب میشود با رون شروع شود از پنجره سرم رو بیرون کردم و نفش عمیقی کشیدم یاد اونسو افتادم
اونسو : هروقت بارون آمد یاد من بیوفت
این کلمات توی سرش تکرار میشود بعد از دل کندن از بارون در پنجره رو بست و به قصر آمد اما هر جارو که نگاه میکرد ا.ت نبود خیلی تعجب کرده بود که اون خروس مزاهم چرا دورو ورش نمی پلکه موقع شام شود ولی هنوز از ا.ت خبری نبود کم کم داشت نگرانش میشود چیی؟؟
نگران ؟؟ چرا باید برای اون دختر نگران میشود؟؟ شاید چون اون خیلی شبیه اونسو بود بلخره تصمیم گرفت دنبالش برگده اما هرچی داخل قصر رو میگشت خبری ازش نبود اگر تا الان مطمعن نبود الان دیگه مطمعن شود که اون توی قصر نبود برون هنوز میبارید به بیرون از قصر رفت موهاش داخل بارون خیس شوده بود به همونجایی که صبح رفته بود رفت اما خبری ازش نبود دور و ورش رو نگاه کرد داشتم به اینور و اونور میدوید که گره سر ا.ت رو روی زمین دید واقعا نگرانش شوده بود با دلشوره ناخون انگشت شصتش رو میکند اون تا به حال اون حس رو تجربه نکرده بود اولین باری بود که ایقدر
استرس داشت ....شاید اون تنها حسی که تجربه کرده بوده تا الان غم بوده خودشم واقعا نمیفهمید چرا باید نگارن اون دختر باشه اما توی دلش حسابی غوغا و استرس بود
شرط
۹۰۰ تا فالو
۵۰۰ تا کامنت
۸۰ تا لایک
تا کامل نشه واقعا نمیزارم
ا.ت : من فقط میخوام بهت کمک کنم
تهیونگ: من اگر کمک نخوام باید کیو ببینم
ا.ت: باید منو ببینی
تهیونگ خیلی خوب بگو چی میخوای
ا.ت : حوصلم سر رفته
تهیونگ چیکار کنم مشکل من نیست
بعد ا.ت رو حول داد طرف دیگه و به قصر رفت ا.ت تا میخواست وارد قصر بشه در بسته شود ا.ت هرچقدر تلاش کرد باز نشود پس بیخیالش شود چون هنوز کارگر ها اونجا بودن خیالش راحت بود برگشت و روی همون تاپ نشست
نزدیک های غروب بود که هوا بارونی شود با رون خیلی شدید بود ا.ت میخواست به قصر برگرده که پاش روی گل های نرم سور خورد و توی یه چاله عمیق افتاد هرچی توی اون چاله داد میزد که کمکش کنن کسی نمیشنید برای اینکه تمام کسانی که اونجا توی باغ کار میکردن به قصر برگشتن چون بارون می آمد ا.ت نا امیدانه همونجا نشست لباسش حسابی گِلی شوده بود نشست و زانو هاش رو بقل کرد از سرما سرش رو روی زانو هاش گذاشت و گریه میکرد چون می دونست اون بیرون کسی نیست که نگران نبودنش بشه همش تقصیر اون بود اگر میزاشت ا.ت باهاش به قصر بره و در رو نمی بست الان توی جای گرم و نرمش بود معلوم نبود چند ساعت توی بارون نشسته بود همین شود که از بی حوصلگی و خستگی کمکم چشم هاش رو روی هم بزاره
از دید تهیونگ
هییی پسر عقلتو از دست دادی عشق انسان رو با بدترین حالت میکشه نباید خودتو بهش ببازی
به قصر رفتم و به چند تا از امور مالی رسیدگی کردم کمکم داشت شب میشود با رون شروع شود از پنجره سرم رو بیرون کردم و نفش عمیقی کشیدم یاد اونسو افتادم
اونسو : هروقت بارون آمد یاد من بیوفت
این کلمات توی سرش تکرار میشود بعد از دل کندن از بارون در پنجره رو بست و به قصر آمد اما هر جارو که نگاه میکرد ا.ت نبود خیلی تعجب کرده بود که اون خروس مزاهم چرا دورو ورش نمی پلکه موقع شام شود ولی هنوز از ا.ت خبری نبود کم کم داشت نگرانش میشود چیی؟؟
نگران ؟؟ چرا باید برای اون دختر نگران میشود؟؟ شاید چون اون خیلی شبیه اونسو بود بلخره تصمیم گرفت دنبالش برگده اما هرچی داخل قصر رو میگشت خبری ازش نبود اگر تا الان مطمعن نبود الان دیگه مطمعن شود که اون توی قصر نبود برون هنوز میبارید به بیرون از قصر رفت موهاش داخل بارون خیس شوده بود به همونجایی که صبح رفته بود رفت اما خبری ازش نبود دور و ورش رو نگاه کرد داشتم به اینور و اونور میدوید که گره سر ا.ت رو روی زمین دید واقعا نگرانش شوده بود با دلشوره ناخون انگشت شصتش رو میکند اون تا به حال اون حس رو تجربه نکرده بود اولین باری بود که ایقدر
استرس داشت ....شاید اون تنها حسی که تجربه کرده بوده تا الان غم بوده خودشم واقعا نمیفهمید چرا باید نگارن اون دختر باشه اما توی دلش حسابی غوغا و استرس بود
شرط
۹۰۰ تا فالو
۵۰۰ تا کامنت
۸۰ تا لایک
تا کامل نشه واقعا نمیزارم
۱۵۴.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.