قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۱
*دامیان*
دختری مو صورتی... آنیا!!! روی سه نیمکت آنطرف تر نشسته بود و صورتش را میان دستانش گرفته بود. گریه میکرد... چتر هم نداشت. ولی انگار برایش مهم نبود زیر باران خیس و آبکشیده میشود. از جا پریدم و به سمتش رفتم... هوا سرد شده بود. حتما سرما میخورد. آهسته بالای سرش رفتم. متوجه نشد... حالش بدجوری بد بود. درست مثل اون دفعه... چتر را بلافاصله بالای سرش گرفتم... بعد چند ثانیه. سرش را بالا آورد
*آنیا*
بعد حرف زدن با پدر از آنجا خارج شدم. بوریس را فرستادم برود... میخواستم تنها باشم. یک هفته وقت داشتم... به سمت دریاچه رفتم. من خانواده ای داشتم... خانواده ای واقعی... خانواده ای که رهایم کرده بودند و مرا در پرورشگاه گذاشتن... خانواده های زیادی مرا به سرپرستی گرفتن. ولی هیچ کدام مرا نخواستند. تا اینکه لوید و یور،پدر و مادر الانم، مرا به سرپرستی گرفتن و برایم زندگی خوبی درست کردن... آموزش های جاسوسی و دفاع شخصی... قرار نبود هیچ وقت کار به اینجا کشیده شود... به قتل... دایی من ، یوری ، هم به قتل رسیده بود... حالا قرار بود خودم قاتل شوم. چشمانم را بستم. اشک به چشمانم هجوم آورد. آسمان هم با من اشک میریخت و باران سیل آسایی ساخته بود... کاش میتوانستم به آغوشی یناه ببرم که درکم کند.مادرم... آدم خوبی بود... ولی او هم قاتل بود... پدرم هم جاسوس بود... هیچ کدام درک نمیکردند چه میکشم... سرم را پایین انداختم. بعد چند دقیقه، متوجه شدم، فشار باران که رویم میریخت را حس نمیکنم... صدای باران بود ولش حسش نمیکردم. سرم را بلند کردم. هنوز باران می آمد.
ولی... به بالای سرم خیره شدم. یک چتر مشکی. سریع خودم را جمع و جور کردم و برگشتم. دامیان با لباسی خیس پشتم وایستاده بود. اشک هایم را به سرعت پاک کردم... دامیان لبخند ملایمی زد و کنارم روی نیمکت نشست:«اینطوری سرما میخوری...» خودش خیس خالی شده بود. چتر را ازش گرفتم و طوری قرار دادم که هیچ کدام مان خیس نشویم... اگر خودِ واقعیم بودم در آن لحظه بلند میشدم و فرار میکردم... ولی حضور دامیان آرامش میداد و مهم تر از آن،ماموریت داشتم که به او نزدیک شوم... حتی اگر نخواهم... خواستم چیزی بگم ولی جلویم را گرفت:«لازم نیست توضیح بدی... فقط اومدم که نزارم خیس بشی همین...» ولی بعد اضافه کرد:« نکه مهم نباشه ها ولی...»لبخند کجی زدم. این پسر خیلی ساده لوح بود. زمزمه کردم:«تا حالا شده حس کنی هیچ نقشی تو زندگیت نداری؟ این که هميشه بقیه دارن برای زندگی تو تصمیم میگیرن؟ اینکه... نمیتونی جلوی خراب شدن زندگیت رو بگیری...» آهی میکشد.«راستش... آره... میدونم چی میگی.» سرم را پایین انداختم. نه نمیدانست. چون پدر او، او را مجبور به هیچ کاری نمیکرد... مخصوصا کاری که از آن متنفر است.
پارت ۱۱
*دامیان*
دختری مو صورتی... آنیا!!! روی سه نیمکت آنطرف تر نشسته بود و صورتش را میان دستانش گرفته بود. گریه میکرد... چتر هم نداشت. ولی انگار برایش مهم نبود زیر باران خیس و آبکشیده میشود. از جا پریدم و به سمتش رفتم... هوا سرد شده بود. حتما سرما میخورد. آهسته بالای سرش رفتم. متوجه نشد... حالش بدجوری بد بود. درست مثل اون دفعه... چتر را بلافاصله بالای سرش گرفتم... بعد چند ثانیه. سرش را بالا آورد
*آنیا*
بعد حرف زدن با پدر از آنجا خارج شدم. بوریس را فرستادم برود... میخواستم تنها باشم. یک هفته وقت داشتم... به سمت دریاچه رفتم. من خانواده ای داشتم... خانواده ای واقعی... خانواده ای که رهایم کرده بودند و مرا در پرورشگاه گذاشتن... خانواده های زیادی مرا به سرپرستی گرفتن. ولی هیچ کدام مرا نخواستند. تا اینکه لوید و یور،پدر و مادر الانم، مرا به سرپرستی گرفتن و برایم زندگی خوبی درست کردن... آموزش های جاسوسی و دفاع شخصی... قرار نبود هیچ وقت کار به اینجا کشیده شود... به قتل... دایی من ، یوری ، هم به قتل رسیده بود... حالا قرار بود خودم قاتل شوم. چشمانم را بستم. اشک به چشمانم هجوم آورد. آسمان هم با من اشک میریخت و باران سیل آسایی ساخته بود... کاش میتوانستم به آغوشی یناه ببرم که درکم کند.مادرم... آدم خوبی بود... ولی او هم قاتل بود... پدرم هم جاسوس بود... هیچ کدام درک نمیکردند چه میکشم... سرم را پایین انداختم. بعد چند دقیقه، متوجه شدم، فشار باران که رویم میریخت را حس نمیکنم... صدای باران بود ولش حسش نمیکردم. سرم را بلند کردم. هنوز باران می آمد.
ولی... به بالای سرم خیره شدم. یک چتر مشکی. سریع خودم را جمع و جور کردم و برگشتم. دامیان با لباسی خیس پشتم وایستاده بود. اشک هایم را به سرعت پاک کردم... دامیان لبخند ملایمی زد و کنارم روی نیمکت نشست:«اینطوری سرما میخوری...» خودش خیس خالی شده بود. چتر را ازش گرفتم و طوری قرار دادم که هیچ کدام مان خیس نشویم... اگر خودِ واقعیم بودم در آن لحظه بلند میشدم و فرار میکردم... ولی حضور دامیان آرامش میداد و مهم تر از آن،ماموریت داشتم که به او نزدیک شوم... حتی اگر نخواهم... خواستم چیزی بگم ولی جلویم را گرفت:«لازم نیست توضیح بدی... فقط اومدم که نزارم خیس بشی همین...» ولی بعد اضافه کرد:« نکه مهم نباشه ها ولی...»لبخند کجی زدم. این پسر خیلی ساده لوح بود. زمزمه کردم:«تا حالا شده حس کنی هیچ نقشی تو زندگیت نداری؟ این که هميشه بقیه دارن برای زندگی تو تصمیم میگیرن؟ اینکه... نمیتونی جلوی خراب شدن زندگیت رو بگیری...» آهی میکشد.«راستش... آره... میدونم چی میگی.» سرم را پایین انداختم. نه نمیدانست. چون پدر او، او را مجبور به هیچ کاری نمیکرد... مخصوصا کاری که از آن متنفر است.
۱.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.