گل رز②
گل رز②
#پارت9
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان چویا]
با صدای در عصبی شدم ـو با عصبانیت گفتم: بتمرگ بیا تو!
در باز شد ـو یه سرباز داخل اومد ـو تعطیم کرد.
با اخم گفتم: چه مرگته؟
سرباز خیلی عادی گفت: معذرت میخوام که مزاحمتون شدم ولی باید یچیزیو به عمرتون میرسوندم.
اخمامو از هم باز کردم ـو گفتم: اون چیه!
اون سرباز کمی سرشو بالا اورد که با دیدنش شوکه شدم.
چهره ی این سرباز خیلی برام اشناس!
_یکی از سربازامون که خونواده ـش قربانی بودن از اینجا فرار کرده.
با تعجب گفتم: کدوم سرباز؟
میزوکی!
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان دازای]
بعداز مدت ها با کلی کلنجار دوباره به دشتی که داخلش پیانو میزدم اومدم ولی چطور میتونم اینجا با خودم کنار بیام؟
سمت ـه پیانو رفتم ـو دستمو روش کشیدم، کلا خاک گرفته بود ـو تار ـه عنکبوت زیاد بود.
به گلای رزی که برای تزئین ازش استفاده کرده بودم نگاه کردم. کاملا خشک شده بودن
خنده ی پراز بغضی کردم ـو به جایی که نشسته بود نگاه کردم.
دوبار باهاش اینجا اومده بودم ـو همون دوبار روی زمین کنار ـه پام که رو صندلی بودم نشسته بود.
کاش میتونستم بیشتر از دوبار باهاش اینجا بیام ولی بازم همین دوبار برام سرشار از خاطرات ـه خوب بود.
یعنی دوباره میتونم ببینمش ـو ازش عذرخواهی کنم؟
به همین خیال باش دازای اوسامو، دیگه هیچوقت نمیتونی اونو ببینی.
یکی از گلا ـرو برداشتم که یکی از گلبرگاش از گل جدا شد.
گل ـو به صورتم نزدیک کردم ـو چشمامو بستم، هر اتفاقی ـم بیوفته بازم مثله این گل زیباییات باقی میمونن!
_غروب ـه قشنگیه مگنه؟!
با صدای اون فرد،... خوشحالی ـه زیادی تو وجودم حس کردم که فرا تر از حدش بود.
سریع سمته صدا برگشتم ـو همونطور که خوشحالیم به وجود اومده بود شاید زودتر،... از بین رفت.
اون کسی که میخواستم ببینم ـش نبود اتسوشی_کون بود.
نفس عمیقی کشیدم ـو به غروب افتاب نگاه کردم ـو گفتم: همینطوره، راستی اتسوشی کون اسمه اون مرد که از دست ناکاهارا فرار کرده چی بود؟
نزدیکتر اومد ـو گفت: میزوکی.
از زبان چویا]
فرار کردن ـه اون مرد میتونه دردسرساز باشه.
به احتمال ـه زیاد کار ـه یکی از خوناشاماس که بین ـه ما مخفی شده.
صبر کن ببینم!
سریع از اتاق بیرون رفتم ـو سمته اتاق ـه پدر دوییدم.
داخل رفتم ـو نامه ـرو از تو سطل ـه زباله بیرون اوردم ـو کاغذو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
"این اخرین اخطاره یا الان این گند کاریاتو تموم میکنی یا یه جنگ بینمون اغاز میشه که معلومه بازنده ی میدون تویی اقای ناکاهارا.
یکی از سربازات بخاطر ـه وحشی بازیای تو به من پناه اورده، تمومش کن.
دیگه برام مهم نیستی ناکاهارا، دیگه برام مهم نیست که چه اتفاقی برا بیوفته،...
تمومش کن ناکاهارا."
چـ.. چی!!!؟؟
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت9
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان چویا]
با صدای در عصبی شدم ـو با عصبانیت گفتم: بتمرگ بیا تو!
در باز شد ـو یه سرباز داخل اومد ـو تعطیم کرد.
با اخم گفتم: چه مرگته؟
سرباز خیلی عادی گفت: معذرت میخوام که مزاحمتون شدم ولی باید یچیزیو به عمرتون میرسوندم.
اخمامو از هم باز کردم ـو گفتم: اون چیه!
اون سرباز کمی سرشو بالا اورد که با دیدنش شوکه شدم.
چهره ی این سرباز خیلی برام اشناس!
_یکی از سربازامون که خونواده ـش قربانی بودن از اینجا فرار کرده.
با تعجب گفتم: کدوم سرباز؟
میزوکی!
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان دازای]
بعداز مدت ها با کلی کلنجار دوباره به دشتی که داخلش پیانو میزدم اومدم ولی چطور میتونم اینجا با خودم کنار بیام؟
سمت ـه پیانو رفتم ـو دستمو روش کشیدم، کلا خاک گرفته بود ـو تار ـه عنکبوت زیاد بود.
به گلای رزی که برای تزئین ازش استفاده کرده بودم نگاه کردم. کاملا خشک شده بودن
خنده ی پراز بغضی کردم ـو به جایی که نشسته بود نگاه کردم.
دوبار باهاش اینجا اومده بودم ـو همون دوبار روی زمین کنار ـه پام که رو صندلی بودم نشسته بود.
کاش میتونستم بیشتر از دوبار باهاش اینجا بیام ولی بازم همین دوبار برام سرشار از خاطرات ـه خوب بود.
یعنی دوباره میتونم ببینمش ـو ازش عذرخواهی کنم؟
به همین خیال باش دازای اوسامو، دیگه هیچوقت نمیتونی اونو ببینی.
یکی از گلا ـرو برداشتم که یکی از گلبرگاش از گل جدا شد.
گل ـو به صورتم نزدیک کردم ـو چشمامو بستم، هر اتفاقی ـم بیوفته بازم مثله این گل زیباییات باقی میمونن!
_غروب ـه قشنگیه مگنه؟!
با صدای اون فرد،... خوشحالی ـه زیادی تو وجودم حس کردم که فرا تر از حدش بود.
سریع سمته صدا برگشتم ـو همونطور که خوشحالیم به وجود اومده بود شاید زودتر،... از بین رفت.
اون کسی که میخواستم ببینم ـش نبود اتسوشی_کون بود.
نفس عمیقی کشیدم ـو به غروب افتاب نگاه کردم ـو گفتم: همینطوره، راستی اتسوشی کون اسمه اون مرد که از دست ناکاهارا فرار کرده چی بود؟
نزدیکتر اومد ـو گفت: میزوکی.
از زبان چویا]
فرار کردن ـه اون مرد میتونه دردسرساز باشه.
به احتمال ـه زیاد کار ـه یکی از خوناشاماس که بین ـه ما مخفی شده.
صبر کن ببینم!
سریع از اتاق بیرون رفتم ـو سمته اتاق ـه پدر دوییدم.
داخل رفتم ـو نامه ـرو از تو سطل ـه زباله بیرون اوردم ـو کاغذو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
"این اخرین اخطاره یا الان این گند کاریاتو تموم میکنی یا یه جنگ بینمون اغاز میشه که معلومه بازنده ی میدون تویی اقای ناکاهارا.
یکی از سربازات بخاطر ـه وحشی بازیای تو به من پناه اورده، تمومش کن.
دیگه برام مهم نیستی ناکاهارا، دیگه برام مهم نیست که چه اتفاقی برا بیوفته،...
تمومش کن ناکاهارا."
چـ.. چی!!!؟؟
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.