دزیره ویکوک
_ از اینجا تا خونه ی مادرم چقدر راهه؟
_ یادت نیست؟
یادش بود، مگه میشد خاطراتش رو فراموش کنه؟ وقتی هفت
سالش بود، عاشق خوندن کتاب های درسی تهیون بود، برای
همین بود که تاریخ کره رو بیشتر از دانش آموزهای دیگه بلد بود، روزهای تعطیل از خونه ی خودشون تا خونه ی مادر
تهیونگ با دوچرخه ی کوچیکش مسیر رو طی میکرد، اما
االن... ده سالی که گذشته باعث شده حتی مسافت ها رو هم
فراموش کنه. تهیونگ که سکوت جونگکوک رو دید جوابش رو
داد:
_ سه تا خیابون اونور تره زیاد نیست شاید ده دقیقه.
_ پس یعنی اگه بخوام از خونه ی مادرم بیام پیش شما، شاید
پونزده دقیقه طول بکشه نه؟
جفت ابروهاش رو باال داد و گفت:
_ مطمئنی؟ من فکر میکنم بیست دقیقه بشه.
_ شما با سرعت خودتون حساب میکنین، من از شما تند تر
راه میرم.
تهیونگ برای یک لحظه راهش رو سد کرد و مستقیم به
چشمهاش زل زد:
_ داری میگی من کندم؟
با چشمهای درشت شده نگاهش کرد و با عجله گفت:
_ نه نه... نمیخوام بی ادبی کرده باشم، فقط... خب من تند تر
راه میرم دیگه... شما یکم سنتون رفته باال.
چشمهای تهیونگ هم مثل چشم خودش درشت شد و مستقیم
توی چشمهاش زل زد:
_ االن گفتی من پیرم؟
_ آخ... نه آجوشی، من فق...
تهیونگ با تعجب حرفش رو قطع کرد:
_ آجوشی؟؟؟
جونگکوک که کم کم داشت خراب میکرد، نفس عمیقی کشید
و با تخسی گفت:
_ اصال من دیگه باهاتون حرف نمیزنم.
خواست جلوتر از تهیونگ حرکت کنه که مچ دستش از پشت
کشیده شد و تنش محکم به سینه ی تهیونگ برخورد کرد،
تهیونگ در حالی که از فاصله ی نزدیک نگاهش میکرد با دست
دیگه اش چتری که تهیون بهش داده بود رو باز کرد و یکی از
ابروهاش رو باال داد:
_ بارون داره شروع میشه... زیر چتر آجوشی بمون تا عینک
کیوتت خیس نشه.
نفس جونگکوک توی سینه اش حبس شد با چشمهای درشت
و ترسیده اش به چشمهای تهیونگ زل زده بود، مچ دستش
هنوز توی دستهای تهیونگ قفل بود، تهیونگ لبخند کوچیکی
زد و جفت ابرو هاش رو باال انداخت. چیزی نگذشته بود که
صدای بارش بارون خیابون رو در بر گرفت، با صدای بلند رعد و
برق شکی به جونگکوک وارد شد که باعث شد با ترس بازوی
تهیونگ رو بچسبه:
_ میشه بریم؟ من هیچوقت تو بارون تنها راه نرفتم، میترسم.
تهیونگ آروم قدم برداشت و در حالی که چتر رو گرفته بود و
گرمای تن جونگکوک رو به وضوح حس میکرد، گفت:
_ تو تنها نیستی... آجوشی پیشته.
اخمی روی ابروی جونگکوک نشست در حالی که بازوی
تهیونگ رو محکم چسبیده بود، گفت:
_ انقدر نگین لطفا.
_ مگه من آجوشی تو نیستم؟
_ نه...
_ پس چیتم؟
_ ناپلئون من...
_ خب... پس تو چیه من میشی؟
_ نمیدونم... شاید دزیره!
تک خنده ای کرد و یکی از ابروهاش رو باال انداخت:
_ باید کتابش و بخونم.
_ یادت نیست؟
یادش بود، مگه میشد خاطراتش رو فراموش کنه؟ وقتی هفت
سالش بود، عاشق خوندن کتاب های درسی تهیون بود، برای
همین بود که تاریخ کره رو بیشتر از دانش آموزهای دیگه بلد بود، روزهای تعطیل از خونه ی خودشون تا خونه ی مادر
تهیونگ با دوچرخه ی کوچیکش مسیر رو طی میکرد، اما
االن... ده سالی که گذشته باعث شده حتی مسافت ها رو هم
فراموش کنه. تهیونگ که سکوت جونگکوک رو دید جوابش رو
داد:
_ سه تا خیابون اونور تره زیاد نیست شاید ده دقیقه.
_ پس یعنی اگه بخوام از خونه ی مادرم بیام پیش شما، شاید
پونزده دقیقه طول بکشه نه؟
جفت ابروهاش رو باال داد و گفت:
_ مطمئنی؟ من فکر میکنم بیست دقیقه بشه.
_ شما با سرعت خودتون حساب میکنین، من از شما تند تر
راه میرم.
تهیونگ برای یک لحظه راهش رو سد کرد و مستقیم به
چشمهاش زل زد:
_ داری میگی من کندم؟
با چشمهای درشت شده نگاهش کرد و با عجله گفت:
_ نه نه... نمیخوام بی ادبی کرده باشم، فقط... خب من تند تر
راه میرم دیگه... شما یکم سنتون رفته باال.
چشمهای تهیونگ هم مثل چشم خودش درشت شد و مستقیم
توی چشمهاش زل زد:
_ االن گفتی من پیرم؟
_ آخ... نه آجوشی، من فق...
تهیونگ با تعجب حرفش رو قطع کرد:
_ آجوشی؟؟؟
جونگکوک که کم کم داشت خراب میکرد، نفس عمیقی کشید
و با تخسی گفت:
_ اصال من دیگه باهاتون حرف نمیزنم.
خواست جلوتر از تهیونگ حرکت کنه که مچ دستش از پشت
کشیده شد و تنش محکم به سینه ی تهیونگ برخورد کرد،
تهیونگ در حالی که از فاصله ی نزدیک نگاهش میکرد با دست
دیگه اش چتری که تهیون بهش داده بود رو باز کرد و یکی از
ابروهاش رو باال داد:
_ بارون داره شروع میشه... زیر چتر آجوشی بمون تا عینک
کیوتت خیس نشه.
نفس جونگکوک توی سینه اش حبس شد با چشمهای درشت
و ترسیده اش به چشمهای تهیونگ زل زده بود، مچ دستش
هنوز توی دستهای تهیونگ قفل بود، تهیونگ لبخند کوچیکی
زد و جفت ابرو هاش رو باال انداخت. چیزی نگذشته بود که
صدای بارش بارون خیابون رو در بر گرفت، با صدای بلند رعد و
برق شکی به جونگکوک وارد شد که باعث شد با ترس بازوی
تهیونگ رو بچسبه:
_ میشه بریم؟ من هیچوقت تو بارون تنها راه نرفتم، میترسم.
تهیونگ آروم قدم برداشت و در حالی که چتر رو گرفته بود و
گرمای تن جونگکوک رو به وضوح حس میکرد، گفت:
_ تو تنها نیستی... آجوشی پیشته.
اخمی روی ابروی جونگکوک نشست در حالی که بازوی
تهیونگ رو محکم چسبیده بود، گفت:
_ انقدر نگین لطفا.
_ مگه من آجوشی تو نیستم؟
_ نه...
_ پس چیتم؟
_ ناپلئون من...
_ خب... پس تو چیه من میشی؟
_ نمیدونم... شاید دزیره!
تک خنده ای کرد و یکی از ابروهاش رو باال انداخت:
_ باید کتابش و بخونم.
۴.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.