پارت ۸۷ (برادر خونده)
درست بالای سرم قرار گرفتو بود با صدایی که میلرزید گفت:چرا بازم خوابی سورا من هیچوقت شانس نداشتم میخواستم اولین کسی باشم که وقتی به هوش میای باشم کنارت ولی نشد چشمامو باز کردمو با لبخند بهش زل زدم همینجوری داشت با خودش حرف میزد اروم زیر لب گفتم:دیوونه من بیدارم جونگ کوک با تعجب به من نگاه کردو با تته پته گفت:بازم شنیدی _اره پس چی جونگ کوک با بغض نگام کردو گفت:من خیلی دلم واست تنگ شده بود دستاشو تو دستام گرفتمو گفتم:من بیشتر جونگ کوک :قول بده هیچوقت دیگه این کارو باهام نکنی لبخند زدمو گفتم:چه کاری جونگ کوک:اینکه اینقدر بخوابی و بیهوش باشی و تنهام بزاری و به خاطر من جونتو فدا کنی _قول نمی دم چون میخوام اسیبی بهت نرسه جونگ کوک با اخم گفت:تو باید قول بدی _نه نمی خوام جونگ کوک:سورا من متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم ولی اینبار قول میدم تا اخرش مراقبت باشم لبخند کوچیکی زدمو گفتم:ممنون جونگ کوک گوشه لپمو کشیدو گفت:تو خیلی خوشگلی حتی با این لباسا از حرفش خجالت کشیدمو گفتم:شوخی نکن جونگ کوک اروم خندیدوگفت:حالا چرا لپات قرمز شده بیبی _یاااا جونگ کوکااا از این شوخیا بامن نکن جونگ کوک :خیلی دوست دارم ***************
*************** (چند ماه بعد) نگاهم به اسمونی بود که بارونی بود دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم ولی باید برمیگشتم خونه ولی خوب مشکلی نیست میتونم فقد یکم دیر کنم دونه های بارون اروم اروم روی زمین می نشستند بوی خوبی داشت خاکی که نم خورده بود حس تازگی میداد نفس عمیقی کشیدمو تو ذهنم به همه اتفاقاتی کهافتاده بود فکر میکردم بالاخره همه اون روزای پر از اتفاق تموم شد با اینکه سخت بود ولی گذشت خوشحال بودم چون میتونستم کنار کسی که عاشقشم بمونم بارون کم کم داشت شدت میگرفت لباسام کاملا خیس شده بود ولی من هنوز به خونه نرسیده بودم یکی بهم زنگ زده ده تا تماس بی پاسخ عااا جونگ کوک بود باید بهش زنگ بزنم شماره شو گرفتمو گوشیو کنار گوشم قرار دادمو اروم گفتم:الوو جونگ کوک:بازم که دیر جواب دادی تعجب کردم صداش خیلی نزدیک بود برگشتم سمت صدا درست پشت سرم بود با تعجب نگاش کردمو گفتم:تو کی اومدی جونگ کوک :همین الان با لبخند نگاش کردمو گفتم:گوشیم تو حالت بی صدا بود حواسم نبود زنگ زدی جونگ کوک چتری رو که با خودش اورده بودو بالای سرمن گرفتو منو نزدیک خودش کشیدو با لبخند گفت:بیا اینجا الان سرما میخوری لباسات خیس شده با لبخند نگاش کردمو گفتم:من خوبم
جونگ کوک صورتشو نزدیک صورتم اوردو به لبام خیره شد و بوسه عمیقی روی لبام زد با صدای زنگ گوشیم سریع ازش فاصله گرفتمو هول کرده بودم صفحه گوشیمو روشن کردم سانی بود تماسو اوکی کردم همینجور که داشتم با سانی حرف میزدم نگاهم به جونگ کوک بود با حرص پاهاشو با ریتم خاصی به زمین میکوبید از واکنشش اروم خندیدم که سانی گفت:به چی میخندی دیوونه _هااا هیچی همینطوری سانی:از بس دیوونه ای خوب نگفتی کی میای _میام حالا تا نیم ساعت یا شاید یه ساعت سانی:باشه خدافظ _خدافظ تماسو قطع کردم جونگ کوک با اخم گفت:همیشهیه مزاحمی وجود دارد با خنده نگاش کردمو گفتم:عااا مزاحم چیه سانی بود کارم داشت جونگ کوک:خوب مزاحمه که تو این وضعیت زنگ میزنه _عاا وللش مهم نیست جونگ کوک با لبخند مرموز بهم خیره شدو گفت:بازم با تعجب نگاش کردمو گفت:برو بابا جونگ کوک خندیدوگفت:چرا کلافه گفتم_به دور ورت نگاه کن جونگ کوک:خوب که چی مهم نیست با قدم های تند از پیش جونگ کوک فرار کردم سرعتم تند بود جونگ کوک پشت سرم داشت دنبالم میومد گاهی اسممو داد میزدو ازم میخواست صبر کنم ولی من اهمیتی نمی دادمو فقد می خندیدم حس خوبی داشت دویدن زیر بارون و صدای خنده هاش خیلی خوب بود این منو بیشتر از هر چیزی خوشحال تر میکرد اونقدری که دویدیمو خندیدمو اصن متوجه زمان نبودیم باید کم کم برمی گشتیم خونه جلوی در خونه بودیم چند بار پشت سرهم در زدم و بعد از چند ثانیه در خونه باز شد با جونگ کوک وارد خونه شدیم
*************** (چند ماه بعد) نگاهم به اسمونی بود که بارونی بود دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم ولی باید برمیگشتم خونه ولی خوب مشکلی نیست میتونم فقد یکم دیر کنم دونه های بارون اروم اروم روی زمین می نشستند بوی خوبی داشت خاکی که نم خورده بود حس تازگی میداد نفس عمیقی کشیدمو تو ذهنم به همه اتفاقاتی کهافتاده بود فکر میکردم بالاخره همه اون روزای پر از اتفاق تموم شد با اینکه سخت بود ولی گذشت خوشحال بودم چون میتونستم کنار کسی که عاشقشم بمونم بارون کم کم داشت شدت میگرفت لباسام کاملا خیس شده بود ولی من هنوز به خونه نرسیده بودم یکی بهم زنگ زده ده تا تماس بی پاسخ عااا جونگ کوک بود باید بهش زنگ بزنم شماره شو گرفتمو گوشیو کنار گوشم قرار دادمو اروم گفتم:الوو جونگ کوک:بازم که دیر جواب دادی تعجب کردم صداش خیلی نزدیک بود برگشتم سمت صدا درست پشت سرم بود با تعجب نگاش کردمو گفتم:تو کی اومدی جونگ کوک :همین الان با لبخند نگاش کردمو گفتم:گوشیم تو حالت بی صدا بود حواسم نبود زنگ زدی جونگ کوک چتری رو که با خودش اورده بودو بالای سرمن گرفتو منو نزدیک خودش کشیدو با لبخند گفت:بیا اینجا الان سرما میخوری لباسات خیس شده با لبخند نگاش کردمو گفتم:من خوبم
جونگ کوک صورتشو نزدیک صورتم اوردو به لبام خیره شد و بوسه عمیقی روی لبام زد با صدای زنگ گوشیم سریع ازش فاصله گرفتمو هول کرده بودم صفحه گوشیمو روشن کردم سانی بود تماسو اوکی کردم همینجور که داشتم با سانی حرف میزدم نگاهم به جونگ کوک بود با حرص پاهاشو با ریتم خاصی به زمین میکوبید از واکنشش اروم خندیدم که سانی گفت:به چی میخندی دیوونه _هااا هیچی همینطوری سانی:از بس دیوونه ای خوب نگفتی کی میای _میام حالا تا نیم ساعت یا شاید یه ساعت سانی:باشه خدافظ _خدافظ تماسو قطع کردم جونگ کوک با اخم گفت:همیشهیه مزاحمی وجود دارد با خنده نگاش کردمو گفتم:عااا مزاحم چیه سانی بود کارم داشت جونگ کوک:خوب مزاحمه که تو این وضعیت زنگ میزنه _عاا وللش مهم نیست جونگ کوک با لبخند مرموز بهم خیره شدو گفت:بازم با تعجب نگاش کردمو گفت:برو بابا جونگ کوک خندیدوگفت:چرا کلافه گفتم_به دور ورت نگاه کن جونگ کوک:خوب که چی مهم نیست با قدم های تند از پیش جونگ کوک فرار کردم سرعتم تند بود جونگ کوک پشت سرم داشت دنبالم میومد گاهی اسممو داد میزدو ازم میخواست صبر کنم ولی من اهمیتی نمی دادمو فقد می خندیدم حس خوبی داشت دویدن زیر بارون و صدای خنده هاش خیلی خوب بود این منو بیشتر از هر چیزی خوشحال تر میکرد اونقدری که دویدیمو خندیدمو اصن متوجه زمان نبودیم باید کم کم برمی گشتیم خونه جلوی در خونه بودیم چند بار پشت سرهم در زدم و بعد از چند ثانیه در خونه باز شد با جونگ کوک وارد خونه شدیم
۳۱۸.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.