پارت ۲۲ فیک عشق بی نهایت
پارت ۲۲ فیک عشق بی نهایت
از اینکه بغل سهون بخوابه میترسید و خجالت میکشید . توی فکراش بود که سهون دستش رو گرفت و کشید و انداختش روی تخت که صورتشون رو به روی هم قرار گرفت . نیارا یکم صورتش رو کشید عقب و گفتن
_یا اوه سهون چی کار میکنی؟؟
_داشتم از فکرای خرابت نجاتت میدادم
_نمکدون...بامزه ی کی بودی تو؟؟
_دوست دخترم^^
نیارا سریع بلند شد و روی تخت نشست
_مگه دوست دختر داری؟؟
_اوهوم
_کیه؟؟؟؟؟!!
_یه دخترس...اسمش لیندیائه...از خودم یه سال کوچیکتره...خیلی هم خوشگل و نازه و خیلی هم عاشقشم...فقط نمی دونم چرا وجود خارجی نداره...
اینو گفت و شروع کرد خندیدن . نیارا که عصبانی شده بود و ادای سهون و دراورد و گفت
_هاها...چیشده امروز انقدر بامزه شدی هان؟...بگو ما هم فیض ببریم...
_از استادی که روبه رومه یاد گرفتم
_اوه سهون یه کاری میکنم که به در بگی دیوارا...
سهون خیلی قشنگ نگاهش کرد و بعد گفت
_نمی خوای بخوابی خانومی؟؟؟؟؟؟
با شنیدن کلمه ی خانومی یکم تکون خورد و صداشو صاف کرد و بعد با استرس خطاب به سهون با مظلومیت تمام گفت
_میشه بهم نگی خانومی؟؟؟؟؟
سهون تعجب کرد و اخم ملایمی کرد
_چرا؟؟؟
_آخه میگی خانومی احساس میکنم یه زن و شوهریم که برای اولین بار میخوان کنار هم بخوابن...
سهون مکثی کرد و بعد شروع کرد قهقهه زدن . نیارا هم با خنده گفت
_نخند...جدی میگم
سهون_باشه باشه نمی خندم
یکم خودشو نگه داشت ولی بازم یهو از خنده ترکید و نیارا هم از خنده ی سهون خندش گرفت و اروم خندید . بعد یه مدت جفتشون ساکت شدن که سهون گفت
_میشه ساکت شی و بیای کپه ی مرگمونو بزاریم؟...واقعا خستم...
_اخه...
سهون پرید وسط حرفش
_آخه بی آخه...بیا بخوابیم دیگه من به شدت خستم...
نیارا از ناچاری خیلی اروم کنار سهون دراز کشید و پشتش رو به سهون کرد و چشماشو بست و بعد یه مدت خوابش برد
***
سهون خوابش نمیبرد و همش تکون میخوره ولی خوب نیارا بیدار نمیشد . بعد یه مدت کوتاه نیارا تو خواب چرخید و صورتش جلوی سهون قرار گرفت. سهونم که از خداش خیره شد به چشم های بسته ی نیارا . یه دختر چقدر میتونه خوشگل باشه که؟؟...نیارا قدر تمام اون دخترا خوشگل بود . نگاه کردناش برای سهون به یه دنیا می ارزید . اگه نیارا فقط نگاش میکرد...دیگه هیچی نمی خواست . خیلی اروم دستش رو اورد بالا. موهای نیارا رو پشت گوشش انداخت و دستش رو روی گونه ی نیارا نگه داشت و با شصتش نوازشش کرد . خیلی اروم جوری که نیارا بلند نشه گفت
_انقدر خوشحالم دارمت که...
نیارا یه ذره تکون خورد که باعث شد سهون خیلی سریع دستش از روی صورت نیارا برداره و چشماش ببنده که همین بستن چشمش باعث شد خوابش ببره
***
نیارا چشماش رو باز کرد . خمیازه ی کشداری کشید و نشست و دستاشو یهم قفل کرد و حرکات کششی انجام داد . به خودش که اومد دید سهون نیست . به اطرافش نگاه کرد ولی سهون نبود. از روی تخت بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد . سهون بود که توی جنگل بود و داشت ورزش میکرد...
---
سهون همونطور که ورزش میکرد گفت
_اوففففف یاااا...آخه اون حرفا چی بود من گفتم؟...چرا صورتشو نوازش کردم؟؟...چرا از خودم بی خود شدم؟؟؟...دلم میخواد گریه کنممممممم
نیارا رفت سمتش و اروم زد روی شونش
_هوی اوه سهون...
سهون پرید هوا برگشت و بادیدن اینکه نیارائه نفس عمیقی کشید و گفت
_تو روحت...زهرمو ترکوندی...
نیارا لبخند زد
_هنوز که زوده...به نظر نمیاد کسی بیدار باشه...توم که ورزشتو کردی...میای بریم یکم بچرخیم؟
_اهان بعد کجارو اونوقت؟؟؟؟؟؟
_جنگلو...
_میخوای یکم دورتر شیم به شهر میرسیما...
_اووووووووف...خیلی راهش طولانیه...جنگلو بگردیم دیگه
_باشه...من که حرفی ندارم...فقط...
رفت سمت درختا و یه شاخه از درختارو کند و با پاش نصفش کرد . تو اون وضعیت خیلی جذاب شده بود . یه تیکه از شاخه رو خودش برداشت و اونیکی رو به سمت نیارا دراز کرد
_لازممون میشه...چون ممکنه پاهامون ناقص شه...
نیارا خندید
_دیوونه...
_بریم؟...
نیارا چوبو از دستش قاپید
_بریم...
....
(همینم به زور نوشتم😑 )
از اینکه بغل سهون بخوابه میترسید و خجالت میکشید . توی فکراش بود که سهون دستش رو گرفت و کشید و انداختش روی تخت که صورتشون رو به روی هم قرار گرفت . نیارا یکم صورتش رو کشید عقب و گفتن
_یا اوه سهون چی کار میکنی؟؟
_داشتم از فکرای خرابت نجاتت میدادم
_نمکدون...بامزه ی کی بودی تو؟؟
_دوست دخترم^^
نیارا سریع بلند شد و روی تخت نشست
_مگه دوست دختر داری؟؟
_اوهوم
_کیه؟؟؟؟؟!!
_یه دخترس...اسمش لیندیائه...از خودم یه سال کوچیکتره...خیلی هم خوشگل و نازه و خیلی هم عاشقشم...فقط نمی دونم چرا وجود خارجی نداره...
اینو گفت و شروع کرد خندیدن . نیارا که عصبانی شده بود و ادای سهون و دراورد و گفت
_هاها...چیشده امروز انقدر بامزه شدی هان؟...بگو ما هم فیض ببریم...
_از استادی که روبه رومه یاد گرفتم
_اوه سهون یه کاری میکنم که به در بگی دیوارا...
سهون خیلی قشنگ نگاهش کرد و بعد گفت
_نمی خوای بخوابی خانومی؟؟؟؟؟؟
با شنیدن کلمه ی خانومی یکم تکون خورد و صداشو صاف کرد و بعد با استرس خطاب به سهون با مظلومیت تمام گفت
_میشه بهم نگی خانومی؟؟؟؟؟
سهون تعجب کرد و اخم ملایمی کرد
_چرا؟؟؟
_آخه میگی خانومی احساس میکنم یه زن و شوهریم که برای اولین بار میخوان کنار هم بخوابن...
سهون مکثی کرد و بعد شروع کرد قهقهه زدن . نیارا هم با خنده گفت
_نخند...جدی میگم
سهون_باشه باشه نمی خندم
یکم خودشو نگه داشت ولی بازم یهو از خنده ترکید و نیارا هم از خنده ی سهون خندش گرفت و اروم خندید . بعد یه مدت جفتشون ساکت شدن که سهون گفت
_میشه ساکت شی و بیای کپه ی مرگمونو بزاریم؟...واقعا خستم...
_اخه...
سهون پرید وسط حرفش
_آخه بی آخه...بیا بخوابیم دیگه من به شدت خستم...
نیارا از ناچاری خیلی اروم کنار سهون دراز کشید و پشتش رو به سهون کرد و چشماشو بست و بعد یه مدت خوابش برد
***
سهون خوابش نمیبرد و همش تکون میخوره ولی خوب نیارا بیدار نمیشد . بعد یه مدت کوتاه نیارا تو خواب چرخید و صورتش جلوی سهون قرار گرفت. سهونم که از خداش خیره شد به چشم های بسته ی نیارا . یه دختر چقدر میتونه خوشگل باشه که؟؟...نیارا قدر تمام اون دخترا خوشگل بود . نگاه کردناش برای سهون به یه دنیا می ارزید . اگه نیارا فقط نگاش میکرد...دیگه هیچی نمی خواست . خیلی اروم دستش رو اورد بالا. موهای نیارا رو پشت گوشش انداخت و دستش رو روی گونه ی نیارا نگه داشت و با شصتش نوازشش کرد . خیلی اروم جوری که نیارا بلند نشه گفت
_انقدر خوشحالم دارمت که...
نیارا یه ذره تکون خورد که باعث شد سهون خیلی سریع دستش از روی صورت نیارا برداره و چشماش ببنده که همین بستن چشمش باعث شد خوابش ببره
***
نیارا چشماش رو باز کرد . خمیازه ی کشداری کشید و نشست و دستاشو یهم قفل کرد و حرکات کششی انجام داد . به خودش که اومد دید سهون نیست . به اطرافش نگاه کرد ولی سهون نبود. از روی تخت بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد . سهون بود که توی جنگل بود و داشت ورزش میکرد...
---
سهون همونطور که ورزش میکرد گفت
_اوففففف یاااا...آخه اون حرفا چی بود من گفتم؟...چرا صورتشو نوازش کردم؟؟...چرا از خودم بی خود شدم؟؟؟...دلم میخواد گریه کنممممممم
نیارا رفت سمتش و اروم زد روی شونش
_هوی اوه سهون...
سهون پرید هوا برگشت و بادیدن اینکه نیارائه نفس عمیقی کشید و گفت
_تو روحت...زهرمو ترکوندی...
نیارا لبخند زد
_هنوز که زوده...به نظر نمیاد کسی بیدار باشه...توم که ورزشتو کردی...میای بریم یکم بچرخیم؟
_اهان بعد کجارو اونوقت؟؟؟؟؟؟
_جنگلو...
_میخوای یکم دورتر شیم به شهر میرسیما...
_اووووووووف...خیلی راهش طولانیه...جنگلو بگردیم دیگه
_باشه...من که حرفی ندارم...فقط...
رفت سمت درختا و یه شاخه از درختارو کند و با پاش نصفش کرد . تو اون وضعیت خیلی جذاب شده بود . یه تیکه از شاخه رو خودش برداشت و اونیکی رو به سمت نیارا دراز کرد
_لازممون میشه...چون ممکنه پاهامون ناقص شه...
نیارا خندید
_دیوونه...
_بریم؟...
نیارا چوبو از دستش قاپید
_بریم...
....
(همینم به زور نوشتم😑 )
۵۶.۰k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.