پارت۸
پارت۸
#جدال عشق
با صدای آرومی گفتم:
+ اونقدرا هم که به نظر میاد بد نیستی
که سرشو آورد باال و چشماش توی چشمام قفل شد
و بعد کم کم سرشو آورد جلو
متوجه عرق روی صورت و نفس های نامنظمش شدم ولی
نمی تونستم کاری کنم
یعنی میخواد چیکار کنه
کم کم نزدیک و نزدیک تر میشد
اونقدر نزدیک که اگه حرف میزد لبامون به هم برخورد
میکرد
نفس های آتشینش رو روی صورتم حس میکردم
ناخودآگاه چشمامو بستم
که لباشو کنار گوشم حس کردم
_ خیلی حرف میزنی
و عقب کشید
که یهو چشمامو باز کردم
یعنی چی نمی خواست....
یهو از خجالت قرمز شدم
و توی چشماش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ این طور که به نظر میاد حالت خوب شد
و منو از تو بغلش درآورد
منم خودمو جمع و جور کردم و عقب کشیدم از بغلش
اما راستش دلم اینو نمیخواست با اینکه خیلی بهم بدی کرده
بود و اینکه ازش بدم میومد
ولی بغلش بهم آرامش میداد
سری تکون دادم و افکارمو پس زدم
نگاهی به ایکا انداختم واقعا حالش خوب نبود
با تردید پرسیدم
+ خوبی؟
_ آه عالیم مگه نمی بینی
و یهو بلند شد نشست
با دستاش پتو رو تومشتش گرفت
_ دیگه نمیتونم تحمل کنم
گشت طرفم و روم خیمه زد
+ داری چی...چیکار میکنی؟
_ مگه تو همسر من نیستی؟
+ خوب چه ربطی داره
_ باید وظیفت رو به عنوان یه همسر انجام بدی
+ نه مگه نگفتی من به چشمت نمیام
_ االن نظرم عوض شد
سرشو برد تو گردنم که داد زدم
+ نههه
هولش دادم عقب و یک سیلی محکم خوابوندم توی گوشش
تو ُشک بود انگار تازه به خودش اومده بود
دستشو کشید روی صورتش جایی که سیلی زده بودم و
اخمی کرد
و سیلی محکمی خوابوند تو گوشم
_ دفعه آخرت بود که همچین غلطی کردی
که داد زد
_ فهمیدی
دست خودم نبود فقط گریه میکردم
بلند شد خوابید روی تشک و روشو کرد اون ور
میدونستم حالش بده و داره تحمل میکنه
اما نمیدونستم باید چیکار کنم هیچی به ذهنم نمی رسید
بلند شدم و نگاهی به صورتش کردم
خیلی عرق کرده بود سینش به شدت باال و پایین میشد
طبیعی نبود تو این سرما اینجوری عرق کردن
دست روی شونه اش گذاشتم و صداش کردم
+ ایکا حالت خیلی بده؟
مقطع و بریده بریده جواب داد
_ مگه.....برات......مهمه
#جدال عشق
با صدای آرومی گفتم:
+ اونقدرا هم که به نظر میاد بد نیستی
که سرشو آورد باال و چشماش توی چشمام قفل شد
و بعد کم کم سرشو آورد جلو
متوجه عرق روی صورت و نفس های نامنظمش شدم ولی
نمی تونستم کاری کنم
یعنی میخواد چیکار کنه
کم کم نزدیک و نزدیک تر میشد
اونقدر نزدیک که اگه حرف میزد لبامون به هم برخورد
میکرد
نفس های آتشینش رو روی صورتم حس میکردم
ناخودآگاه چشمامو بستم
که لباشو کنار گوشم حس کردم
_ خیلی حرف میزنی
و عقب کشید
که یهو چشمامو باز کردم
یعنی چی نمی خواست....
یهو از خجالت قرمز شدم
و توی چشماش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ این طور که به نظر میاد حالت خوب شد
و منو از تو بغلش درآورد
منم خودمو جمع و جور کردم و عقب کشیدم از بغلش
اما راستش دلم اینو نمیخواست با اینکه خیلی بهم بدی کرده
بود و اینکه ازش بدم میومد
ولی بغلش بهم آرامش میداد
سری تکون دادم و افکارمو پس زدم
نگاهی به ایکا انداختم واقعا حالش خوب نبود
با تردید پرسیدم
+ خوبی؟
_ آه عالیم مگه نمی بینی
و یهو بلند شد نشست
با دستاش پتو رو تومشتش گرفت
_ دیگه نمیتونم تحمل کنم
گشت طرفم و روم خیمه زد
+ داری چی...چیکار میکنی؟
_ مگه تو همسر من نیستی؟
+ خوب چه ربطی داره
_ باید وظیفت رو به عنوان یه همسر انجام بدی
+ نه مگه نگفتی من به چشمت نمیام
_ االن نظرم عوض شد
سرشو برد تو گردنم که داد زدم
+ نههه
هولش دادم عقب و یک سیلی محکم خوابوندم توی گوشش
تو ُشک بود انگار تازه به خودش اومده بود
دستشو کشید روی صورتش جایی که سیلی زده بودم و
اخمی کرد
و سیلی محکمی خوابوند تو گوشم
_ دفعه آخرت بود که همچین غلطی کردی
که داد زد
_ فهمیدی
دست خودم نبود فقط گریه میکردم
بلند شد خوابید روی تشک و روشو کرد اون ور
میدونستم حالش بده و داره تحمل میکنه
اما نمیدونستم باید چیکار کنم هیچی به ذهنم نمی رسید
بلند شدم و نگاهی به صورتش کردم
خیلی عرق کرده بود سینش به شدت باال و پایین میشد
طبیعی نبود تو این سرما اینجوری عرق کردن
دست روی شونه اش گذاشتم و صداش کردم
+ ایکا حالت خیلی بده؟
مقطع و بریده بریده جواب داد
_ مگه.....برات......مهمه
۲.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.