وقتی حامله بودی و...
وقتی حامله بودی و...
روی تخت خونی نشسته بودی ملافه خونی ای که توی دستت بود را بیشتر از قبل فشوردی و شدت اشک ریختنت بیشتر و بیشتر شد!
هیون اروم و بی سرو صدا نشسته بود و سرش را بین دست های مردونه و خونیش قرار داده بود چشم هاش را بسته بود و توی افکارات خودش بود
با قرار گرفتن صدای تو باعث شد پلک هاش را از هم فاصله بدهد و به زمین خیره شود
=راحت.. هق.. شدی.. هق..دیگه نه؟
=من..دیگه نمیتونم..هق..بچه بیارم؟
لبخند تلخی زدی
=واقعا...ممنونم بابت اون قول های الکیت که قبل ازدواج بهم داده بودی..واقع..
با فریادی که کشید دوباره ترسیدی و به خودت جمع شدی
÷ خفه خون بگیر..خفه شو ات خفه شو..
هنوزم سرش پایین بود جرعت نگاه کردن به تورو نداشت
تمام جرعتتو جمع کردی و دوباره ادامه دادی
= چیو بس کنم هاا؟ تو..تو..قاتلی هیونجین قاتل..تو قاتل بچمی! تو قاتل دخترمی دخترمممم
هیون بدون توجه به تو پاشید و به بیرون از بالکن خیره شد.. حق با تو بود..انقدر درگیر کارش بود که..نتونست خانواده ای تشکیل بده! نتونست عشقی دریافت بکنه! ..
چشم هاش را بست و نفسشو داد بیرون
=..ازت..متنفرم..
بیشتر اوقات با کمربندش میزدت البته دلیل داشتن، یا بهش احترام نمیزاشتی یا کاری که میگفتو انجام نمیدادی کتکت میزد و خوشنت همسری میکرد..
وقتی که فهمید حامله ای سعی کرد زیاد باهات کاری نداشته باشه اما نمیتونست خشمشو کنترل کنه!
دوباره شروع به اشک ریختن کردی .. بدون توجه به اون بلند شدی و کت قهوه ای رنگت را پوشیده ، گوشی و کیفت را برداشتی به سمت در خروجی رفتی..
= ممنونم..بابت خاطره های تلخی که برام به وجود اوردی!
بدون نگاه کردن بهش از ان عمارات بزرگ بیرون امدی
هیون با اخم به قدم زدنات نگاه میکرد...وقتی مطمئن شد که دیگه تویی وجود نداره دپرس شده روی تختی که بوی خون داشت میامد ازش دراز کشید ..
÷من..چیکار کردم؟
با خودش حرف میزد .. پشیمون بود..بابت همه چیز!
بعد از اون اتفاق..همدیگرو ملاقات نکردین..اما هیونجین همش دنبال تو بود خبری ازت شنیده بود اما تلخ!
دیگه تویی وجود نداشت که بره و ازش معذرت خواهی کنه چون..تو دیگه تویی توی این دنیا وجود نداشت:)
بخاطر فشار خانوادت که میگفتن ازدواج با ان مرد اشتباه بوده..سرکوبه هایی که برات میزدن..قضاوت های فامیلات..و جدا موندن از هیونجین که عشق اول و اخرته..تورو داشت نابود میکرد شاید به زبون بیاری بگی ازش متنفرم ولی نه..اینگونه نبود...تو دیوانه وار عاشقش بودی! :)
مبخواستی از کار هایی که کرده چشم پوشی کنی ولی.. نمیتونستی نمیتونسی ان خاطره هارو از ذهنت حذف کنی! و آخر سر دست به تیغ زدی...:)
"the end"
روی تخت خونی نشسته بودی ملافه خونی ای که توی دستت بود را بیشتر از قبل فشوردی و شدت اشک ریختنت بیشتر و بیشتر شد!
هیون اروم و بی سرو صدا نشسته بود و سرش را بین دست های مردونه و خونیش قرار داده بود چشم هاش را بسته بود و توی افکارات خودش بود
با قرار گرفتن صدای تو باعث شد پلک هاش را از هم فاصله بدهد و به زمین خیره شود
=راحت.. هق.. شدی.. هق..دیگه نه؟
=من..دیگه نمیتونم..هق..بچه بیارم؟
لبخند تلخی زدی
=واقعا...ممنونم بابت اون قول های الکیت که قبل ازدواج بهم داده بودی..واقع..
با فریادی که کشید دوباره ترسیدی و به خودت جمع شدی
÷ خفه خون بگیر..خفه شو ات خفه شو..
هنوزم سرش پایین بود جرعت نگاه کردن به تورو نداشت
تمام جرعتتو جمع کردی و دوباره ادامه دادی
= چیو بس کنم هاا؟ تو..تو..قاتلی هیونجین قاتل..تو قاتل بچمی! تو قاتل دخترمی دخترمممم
هیون بدون توجه به تو پاشید و به بیرون از بالکن خیره شد.. حق با تو بود..انقدر درگیر کارش بود که..نتونست خانواده ای تشکیل بده! نتونست عشقی دریافت بکنه! ..
چشم هاش را بست و نفسشو داد بیرون
=..ازت..متنفرم..
بیشتر اوقات با کمربندش میزدت البته دلیل داشتن، یا بهش احترام نمیزاشتی یا کاری که میگفتو انجام نمیدادی کتکت میزد و خوشنت همسری میکرد..
وقتی که فهمید حامله ای سعی کرد زیاد باهات کاری نداشته باشه اما نمیتونست خشمشو کنترل کنه!
دوباره شروع به اشک ریختن کردی .. بدون توجه به اون بلند شدی و کت قهوه ای رنگت را پوشیده ، گوشی و کیفت را برداشتی به سمت در خروجی رفتی..
= ممنونم..بابت خاطره های تلخی که برام به وجود اوردی!
بدون نگاه کردن بهش از ان عمارات بزرگ بیرون امدی
هیون با اخم به قدم زدنات نگاه میکرد...وقتی مطمئن شد که دیگه تویی وجود نداره دپرس شده روی تختی که بوی خون داشت میامد ازش دراز کشید ..
÷من..چیکار کردم؟
با خودش حرف میزد .. پشیمون بود..بابت همه چیز!
بعد از اون اتفاق..همدیگرو ملاقات نکردین..اما هیونجین همش دنبال تو بود خبری ازت شنیده بود اما تلخ!
دیگه تویی وجود نداشت که بره و ازش معذرت خواهی کنه چون..تو دیگه تویی توی این دنیا وجود نداشت:)
بخاطر فشار خانوادت که میگفتن ازدواج با ان مرد اشتباه بوده..سرکوبه هایی که برات میزدن..قضاوت های فامیلات..و جدا موندن از هیونجین که عشق اول و اخرته..تورو داشت نابود میکرد شاید به زبون بیاری بگی ازش متنفرم ولی نه..اینگونه نبود...تو دیوانه وار عاشقش بودی! :)
مبخواستی از کار هایی که کرده چشم پوشی کنی ولی.. نمیتونستی نمیتونسی ان خاطره هارو از ذهنت حذف کنی! و آخر سر دست به تیغ زدی...:)
"the end"
۱۸.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.