نامه هایی که هیچ وقت به دستت نرسید
۱۶ شهریور ماه ۱۴۰۱
امروز کلی مطالعه کردم .مطالب بیشتر ادبی بود .خیلی وقت بود اینجوری حوصله مطالعه نداشتم . یاداون روزایی افتادم که هر روز یه مطلبی به هم پیشنهاد میدادیم برای مطالعه بعد شبها توی اتاق کناری یه جلسه دلچسب دونفره تشکیل میدادیم و با هم به صحبت درباره مطالعاتمون مشغول می شدیم .ولی خب هر دو نفرمون میدونستیم که این جلسات فقط بهانه است برای دیدار بیشتر . تو همیشه چند لحظه به شمعی که روی میز روشن می کردیم زل میزدی و با موسیقی ملایم و گوش نوازی که طنین انداز بود همنوا می شدی و من هم غرق تماشای تو ....
مینو با سینی چای میاد توی اتاقم .رشته افکارم پاره میشه لبخندی تحویلش میدم و ازش تشکر میکنم اونم مثل همیشه با لبخند چای رو روی میز میگذاره و بعد از یه خوش و بش کوتاه دوباره میره به کاراش برسه .
هنوز هم مثل گذشته مهربونه مثل روزایی که تو اینجا کنارم بودی. مینو تنها کسیه که به تمام مفهوم منو درک میکنه .تنها کسی هم بود که تو رو اونقدر زیاد دوست داشت و به بودنت عادت کرده بود .
هنوزم هر از گاهی از همون چایی های دارچین جادویی و دلچسبش برام میاره ....
یادته چای دارچین مینو پای ثابت شبهای خلوت و انسی بود که با هم داشتیم . هر بار که با سینی چای وارد اتاق کناری میشد عطر دارچینش لبخند روی لبات می اورد پامیشدی سینی رو ازش میگرفتی و مثل همیشه یه بوسه کوچولو کنار چشمش میگذاشتی اونم لبخند میزد و با اون جمله همیشگی اش اتاق رو ترک میکرد :
شما انگار از دیدن هم سیر نمیشید...
راست میگفت من و تو از دیدن هم سیرنمیشدیم .مینو هم میدونست که جلسات ادبی ما بهانه است برای دیدارهای پیاپی...
به دیدنت احتیاج داشتم هر روز و هر لحظه هنوزم دیدنت برام بزرگترین داشتنی زندگیمه. از وقتی که پا به زندگیم گذاشتی تا امروز هر لحظه به بودنت وابسته تر شدم و از فکرکردن به تو بیشتر لذت میبرم
تو هم استادم بودی هم محرم اسرارم وهم سرپناهی که در سایه اون رشد کردم و بالیدم با وجود این که هم سن و سالیم ولی به حق برام مادری کردی
به این فکر میکنم که دنیای بی تو برام واقعا چه حرفی برای گفتن داشت؟!!
م.ح ( کیمیاگر)
امروز کلی مطالعه کردم .مطالب بیشتر ادبی بود .خیلی وقت بود اینجوری حوصله مطالعه نداشتم . یاداون روزایی افتادم که هر روز یه مطلبی به هم پیشنهاد میدادیم برای مطالعه بعد شبها توی اتاق کناری یه جلسه دلچسب دونفره تشکیل میدادیم و با هم به صحبت درباره مطالعاتمون مشغول می شدیم .ولی خب هر دو نفرمون میدونستیم که این جلسات فقط بهانه است برای دیدار بیشتر . تو همیشه چند لحظه به شمعی که روی میز روشن می کردیم زل میزدی و با موسیقی ملایم و گوش نوازی که طنین انداز بود همنوا می شدی و من هم غرق تماشای تو ....
مینو با سینی چای میاد توی اتاقم .رشته افکارم پاره میشه لبخندی تحویلش میدم و ازش تشکر میکنم اونم مثل همیشه با لبخند چای رو روی میز میگذاره و بعد از یه خوش و بش کوتاه دوباره میره به کاراش برسه .
هنوز هم مثل گذشته مهربونه مثل روزایی که تو اینجا کنارم بودی. مینو تنها کسیه که به تمام مفهوم منو درک میکنه .تنها کسی هم بود که تو رو اونقدر زیاد دوست داشت و به بودنت عادت کرده بود .
هنوزم هر از گاهی از همون چایی های دارچین جادویی و دلچسبش برام میاره ....
یادته چای دارچین مینو پای ثابت شبهای خلوت و انسی بود که با هم داشتیم . هر بار که با سینی چای وارد اتاق کناری میشد عطر دارچینش لبخند روی لبات می اورد پامیشدی سینی رو ازش میگرفتی و مثل همیشه یه بوسه کوچولو کنار چشمش میگذاشتی اونم لبخند میزد و با اون جمله همیشگی اش اتاق رو ترک میکرد :
شما انگار از دیدن هم سیر نمیشید...
راست میگفت من و تو از دیدن هم سیرنمیشدیم .مینو هم میدونست که جلسات ادبی ما بهانه است برای دیدارهای پیاپی...
به دیدنت احتیاج داشتم هر روز و هر لحظه هنوزم دیدنت برام بزرگترین داشتنی زندگیمه. از وقتی که پا به زندگیم گذاشتی تا امروز هر لحظه به بودنت وابسته تر شدم و از فکرکردن به تو بیشتر لذت میبرم
تو هم استادم بودی هم محرم اسرارم وهم سرپناهی که در سایه اون رشد کردم و بالیدم با وجود این که هم سن و سالیم ولی به حق برام مادری کردی
به این فکر میکنم که دنیای بی تو برام واقعا چه حرفی برای گفتن داشت؟!!
م.ح ( کیمیاگر)
۱۵.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.