P44
نفهمیدی چقدر گذشت که بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون . با زلدا سمتش رفتین و قبل از اینکه سوالی بپرسین ، خودش حرف زد :
《بیمار الان وضعیت خوبی داره . البته در طول عمل چندبار توی وضعیت خطرناک قرار گرفت ولی خوب تونست دووم بیاره . احتمالا باید تا فردا بهوش بیاد و اون موقع می تونین ملاقاتش کنین》
تشکر کردین و رفت . توانایی توصیف احساس الانت رو نداشتی . آرامش و خوشحالی زیاد . حسی که باعث شد با لبخند روی صندلی بشینی و چشم هات رو ببندی .
《می خواین برای استراحت بریم هتل؟ نزدیک بیمارستانه》
《نه مشکلی نیست . وقتی فردا ریچارد بهوش بیاد ، به هامبورگ منتقلش می کنن و خودمونم همون موقع باهاش می ریم . تا فردا همینجا بمونیم》
《باشه هرجور مایلین ولی به نظرم بهتره الان بریم رستوران . چون چندین ساعته که هیچ چیزی نخوردین》
وقتی این رو گفت تازه متوجه گرسنگی شدیدت شدی و خندیدی .
《آره موافقم》
ساعت ۴ صبح شده بود . زلدا هنوز توی اتاق های مخصوص همراه بیمار خواب بود ولی تو بیدار شده بودی . چون هوا خیلی خوب بود یکم توی حیاط قدم زدی و برگشتی . خواستی دوباره روی صندلی بشینی که دیدی یکی از پرستارها از اتاق ریچارد خارج شد و سمتت اومد .
《بیمارتون بهوش اومدن . اگه بخواین الان می تونین برین ملاقات》
《اره حتما!》
سمت اتاق رفتی و صدای پرستار رو از پشت سرت شنیدی .
《لطفا فقط ۱۰ دقیقه باشه》
در رو باز کردی و ریچارد رو دیدی که با دستگاه هایی که بهش وصل بود روی تخت دراز کشیده بود .
《فکر نمی کردم انقدر سریع بیای》
وی صندلی کنار تختش نشستی
《منم فکر نمی کردم به این زودی بهوش بیای . هنوز فقط چند ساعت از عملت گذشته》
چند ثانیه سکوت کردین
《نگرانم شده بودی؟》
《اره معلومه》
و بلافاصله ادامه دادی :
《البته باید بگم که وقتی برگشتی خونه باید با هم حرف بزنیم》
《باشه حرف می زنیم . مشکلی نیست》
لبخندی زدی
《خوشحالم که حالت خوبه》
ولی بهش درباره اینکه اگه حالش خوب نمی بود چجوری می شدی و احساست موقعی که توی اتاق عمل بود نگفتی . نباید از چیزی که هنوز خودت هم مطمئن نبودی چیزی می گفتی .
این مسئله مهمیه و نمیشه سریع براش تصمیم بگیری . به زمان بیشتری نیاز داری و تا وقتی که ریچارد از بیمارستان مرخص بشه ، احتمالا وقت زیادی داری .
قسمتی که منتظرشین نزدیکه 😁
《بیمار الان وضعیت خوبی داره . البته در طول عمل چندبار توی وضعیت خطرناک قرار گرفت ولی خوب تونست دووم بیاره . احتمالا باید تا فردا بهوش بیاد و اون موقع می تونین ملاقاتش کنین》
تشکر کردین و رفت . توانایی توصیف احساس الانت رو نداشتی . آرامش و خوشحالی زیاد . حسی که باعث شد با لبخند روی صندلی بشینی و چشم هات رو ببندی .
《می خواین برای استراحت بریم هتل؟ نزدیک بیمارستانه》
《نه مشکلی نیست . وقتی فردا ریچارد بهوش بیاد ، به هامبورگ منتقلش می کنن و خودمونم همون موقع باهاش می ریم . تا فردا همینجا بمونیم》
《باشه هرجور مایلین ولی به نظرم بهتره الان بریم رستوران . چون چندین ساعته که هیچ چیزی نخوردین》
وقتی این رو گفت تازه متوجه گرسنگی شدیدت شدی و خندیدی .
《آره موافقم》
ساعت ۴ صبح شده بود . زلدا هنوز توی اتاق های مخصوص همراه بیمار خواب بود ولی تو بیدار شده بودی . چون هوا خیلی خوب بود یکم توی حیاط قدم زدی و برگشتی . خواستی دوباره روی صندلی بشینی که دیدی یکی از پرستارها از اتاق ریچارد خارج شد و سمتت اومد .
《بیمارتون بهوش اومدن . اگه بخواین الان می تونین برین ملاقات》
《اره حتما!》
سمت اتاق رفتی و صدای پرستار رو از پشت سرت شنیدی .
《لطفا فقط ۱۰ دقیقه باشه》
در رو باز کردی و ریچارد رو دیدی که با دستگاه هایی که بهش وصل بود روی تخت دراز کشیده بود .
《فکر نمی کردم انقدر سریع بیای》
وی صندلی کنار تختش نشستی
《منم فکر نمی کردم به این زودی بهوش بیای . هنوز فقط چند ساعت از عملت گذشته》
چند ثانیه سکوت کردین
《نگرانم شده بودی؟》
《اره معلومه》
و بلافاصله ادامه دادی :
《البته باید بگم که وقتی برگشتی خونه باید با هم حرف بزنیم》
《باشه حرف می زنیم . مشکلی نیست》
لبخندی زدی
《خوشحالم که حالت خوبه》
ولی بهش درباره اینکه اگه حالش خوب نمی بود چجوری می شدی و احساست موقعی که توی اتاق عمل بود نگفتی . نباید از چیزی که هنوز خودت هم مطمئن نبودی چیزی می گفتی .
این مسئله مهمیه و نمیشه سریع براش تصمیم بگیری . به زمان بیشتری نیاز داری و تا وقتی که ریچارد از بیمارستان مرخص بشه ، احتمالا وقت زیادی داری .
قسمتی که منتظرشین نزدیکه 😁
۷.۱k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.