فیک جونگ کوک پارت ۹ (معشوقه) فصل ۲
یه دفعه منو گرفت و چرخوند و پشتم قرار گرفت! دستشو آروم روی دلم گذاشت و داشت بالا میبرد! (از روی لباس)
ارباب: مطمئنی که نمیخوای تسلیم شی؟!(خمار)
ا.ت: آره مطمئنم....من تورو نمیبوسم..
بعد یه دفعه دستشو برداشت و روی rون لخtم گذاشت و همینطور نوازش میکرد! حرکاتش خیلی رو مخم بود😐یه دفه گفتم:
ا.ت: تو گفتی مبارزه! نگفتی مسابقه ی لmس کردن!
ارباب: درسته! ولی نگفتم لmس کردن ممنوعه!(نیشخند)
آروم داشت دستشو بالا میاورد یه دفعه دستشو زیر لباسم برد و روی پوsیm گذاشت که یهو محکم با پشت پام زدم اونجاش...که یهو ولم کرد و شروع کرده به نaله کردن و به دلو شد.
ارباب : آههه لعنتی چه غلطی کردی!(عربده و ناله)
ات: حقت بود پس تو چرا به من دست میزنی؟!
ارباب: خفه شووو(عربده) یکم باهات خوب رفتار کردم دم درآوردی؟!
این الان خوب رفتار کردنش بود؟اکه نزده بودم بهش احتمالا الان داشت انگشتشو وارdم میکرد! بعد میگه خوب باهات رفتار کردم؟
ا.ت: اصلا نخواستم همین لباس مسخره رو میپوشم اون بوsه مسخره رو هم باهات میرم!
ارباب : حالا خوب شد!...ولی شب باید تقاص لگد زدن به پسرم رو بدی!
ا.ت: تو که اصلا پسر نداری ( زبون درآورد)
یهو دیدم دستشو روی دiکش گذاشت!.....این کی انقد بزرگ شده بود؟😐یعنی الان تhرiک شده؟!....دiکشو فشار داد و ناله ای کرد....این چشه؟ دیوونه اس!😐نکنه اینکارو میکنه که تحریک شه؟🤨.....یه دفعه گفت:
ارباب : پس این چیه که اینطور باد کرده؟!(نیشخند)
ا.ت: هی منحرف نباش.....بسه دیگه...
ارباب : چیه نکنه ناراحت شدی به دخترت دست زدم؟!(نیشخند)
ا.ت : یاااااا اینجور نگووووو(خجالت)
بعد سرمو انداختم پایین که یه دفعه اومد سمتم و مچ دستام رو گرفت و چسبوندم به دیوار که با تعجب بهش نگاه کردم.
ارباب: چیه نکنه شرطمون رو فراموش کردی؟
یعنی الان میخواد منو ببوسه؟ نههه کاشکی تسلیم نمیشدم!
ا.ت: اصلا بیا دوباره مسابقه بدیم.
ارباب: نمیشه تو دیگه شستو قبول کردی!
ا.ت: قبول نیست تو داشتی.....اممم...خب تو...
ارباب : من چی؟(نیشخند)
ا.ت: اصن هیچی....
ارباب: یادت نره ها اگه همکاری نکنی یه لباس باز تر میارم که بپوشی!
ا.ت: باشه...
رفت و یه پارچه سیاه آورد.
ا.ت:اون برای چیه؟
ارباب: چشمات!
ا.ت: چی؟
ارباب:یادت رفته تو نباید منو ببینی!
چشمام رو بست بعد کاملا چسبید بهم! طوری که حتی عضو باد کردش رو هم حس میکردم!دستامو روی سiنش گذاشتم که بهم نچسبه یهو مچ دستامو بالای سرم قفل کرد.
ا.ت: چرا اینجور میکنی؟ اینطوری که نمیتونم همکاری کنم!
دروغ گفتم دستامو برای همکاری نمیخواستم نگران بودم یه وقت بخواد به بدنم دست بزنه. میخواستم دستام باز باشه که اگه بهم دست زد مانعش بشم.
ارباب: کوچولو فک کردی من نفهمم که بهم دروغ میگی؟...
یه دفعه نفساش با صورتم برخورد کرد....
ارباب: مطمئنی که نمیخوای تسلیم شی؟!(خمار)
ا.ت: آره مطمئنم....من تورو نمیبوسم..
بعد یه دفعه دستشو برداشت و روی rون لخtم گذاشت و همینطور نوازش میکرد! حرکاتش خیلی رو مخم بود😐یه دفه گفتم:
ا.ت: تو گفتی مبارزه! نگفتی مسابقه ی لmس کردن!
ارباب: درسته! ولی نگفتم لmس کردن ممنوعه!(نیشخند)
آروم داشت دستشو بالا میاورد یه دفعه دستشو زیر لباسم برد و روی پوsیm گذاشت که یهو محکم با پشت پام زدم اونجاش...که یهو ولم کرد و شروع کرده به نaله کردن و به دلو شد.
ارباب : آههه لعنتی چه غلطی کردی!(عربده و ناله)
ات: حقت بود پس تو چرا به من دست میزنی؟!
ارباب: خفه شووو(عربده) یکم باهات خوب رفتار کردم دم درآوردی؟!
این الان خوب رفتار کردنش بود؟اکه نزده بودم بهش احتمالا الان داشت انگشتشو وارdم میکرد! بعد میگه خوب باهات رفتار کردم؟
ا.ت: اصلا نخواستم همین لباس مسخره رو میپوشم اون بوsه مسخره رو هم باهات میرم!
ارباب : حالا خوب شد!...ولی شب باید تقاص لگد زدن به پسرم رو بدی!
ا.ت: تو که اصلا پسر نداری ( زبون درآورد)
یهو دیدم دستشو روی دiکش گذاشت!.....این کی انقد بزرگ شده بود؟😐یعنی الان تhرiک شده؟!....دiکشو فشار داد و ناله ای کرد....این چشه؟ دیوونه اس!😐نکنه اینکارو میکنه که تحریک شه؟🤨.....یه دفعه گفت:
ارباب : پس این چیه که اینطور باد کرده؟!(نیشخند)
ا.ت: هی منحرف نباش.....بسه دیگه...
ارباب : چیه نکنه ناراحت شدی به دخترت دست زدم؟!(نیشخند)
ا.ت : یاااااا اینجور نگووووو(خجالت)
بعد سرمو انداختم پایین که یه دفعه اومد سمتم و مچ دستام رو گرفت و چسبوندم به دیوار که با تعجب بهش نگاه کردم.
ارباب: چیه نکنه شرطمون رو فراموش کردی؟
یعنی الان میخواد منو ببوسه؟ نههه کاشکی تسلیم نمیشدم!
ا.ت: اصلا بیا دوباره مسابقه بدیم.
ارباب: نمیشه تو دیگه شستو قبول کردی!
ا.ت: قبول نیست تو داشتی.....اممم...خب تو...
ارباب : من چی؟(نیشخند)
ا.ت: اصن هیچی....
ارباب: یادت نره ها اگه همکاری نکنی یه لباس باز تر میارم که بپوشی!
ا.ت: باشه...
رفت و یه پارچه سیاه آورد.
ا.ت:اون برای چیه؟
ارباب: چشمات!
ا.ت: چی؟
ارباب:یادت رفته تو نباید منو ببینی!
چشمام رو بست بعد کاملا چسبید بهم! طوری که حتی عضو باد کردش رو هم حس میکردم!دستامو روی سiنش گذاشتم که بهم نچسبه یهو مچ دستامو بالای سرم قفل کرد.
ا.ت: چرا اینجور میکنی؟ اینطوری که نمیتونم همکاری کنم!
دروغ گفتم دستامو برای همکاری نمیخواستم نگران بودم یه وقت بخواد به بدنم دست بزنه. میخواستم دستام باز باشه که اگه بهم دست زد مانعش بشم.
ارباب: کوچولو فک کردی من نفهمم که بهم دروغ میگی؟...
یه دفعه نفساش با صورتم برخورد کرد....
۹۲۶
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.