𝐏𝟕
𝐏𝟕
+ شغل خانوادگی ما قاضی بود. پدربزرگم قاضی بود. پدرم قاضی بود. و من هم قراره قاضی بشم. ولی دوست ندارم.
دختر درحالی که کنار تهیونگ قدم میزد با لبخند پرسید : چرا؟
+ دوست دارم نویسنده شم. از قانون، قاضی بودن، قضاوت، از همه ی اینا متنفرم. پدرم منو مجبور کرده با دختر دوستش آشنا بشم. ولی نمیخوام. من خوشم نمیاد از با دیگران بودن.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : اینم از داستان زندگی من تا الان. حالا نوبت توعه.
_ خوب زندگی من چیز خاصی نداره. پدرم معلم بود، مادرم معماره. مادر من اکثر اوقات خونه نبود. ولی هر وقت که هر سه نفرمون کنار هم بودیم، خوشبخت ترین خانواده ی دنیا میشدیم. من از بچگیم بیشتر پیش پدرم بودم. همیشه میرفتیم کتابخونه. همچی خوب بود تا اینکه تو 𝟏𝟔 سالگیم پدرمو از دست دادم.
دختر شروع کرد به گریه کردن. تهیونگ برای آروم کردن الیزا، اونو به آغوش گرفت.
+ خوب.... خوب بعدش چی شد؟
دختر با هق هق گفت : من 𝟗 ساله پدرمو از دست دادم. مادرم هنوز به شغلش ادامه میده و من هم معلم پیانو هستم.
+ معلم؟ باید شغل قشنگی داشته باشی.
الیزا که داشت اشکاشو پاک میکرد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: خیلی . وقتی به بقیه یاد میدم چجوری انگشت هاشون رو روی پیانو بگذارن و با تمام حس و وجودشون پیانو بزنن و ملودی بسازن، ناخودآگاه حالم خوب میشه.
+ وقتی میخندی زیباتر میشی.
الیزا دوباره خندید. با هر خنده ی الیزا، تهیونگ دوباره متولد میشد.
به خودشون که اومدن توی تونلی از درخت ها بودن. برگ های درختان رقصان روی زمین فرود میومدن. آفتاب از لای شاخه برگ ها عبور میکردن و مسیر خودشون و پیدا میکردن. این دوتا جوان قصه ی ما هم با عشق به رقص برگ ها خیره شده بودن ......
لایک و کامنت یادتون نره 💖💖💖
+ شغل خانوادگی ما قاضی بود. پدربزرگم قاضی بود. پدرم قاضی بود. و من هم قراره قاضی بشم. ولی دوست ندارم.
دختر درحالی که کنار تهیونگ قدم میزد با لبخند پرسید : چرا؟
+ دوست دارم نویسنده شم. از قانون، قاضی بودن، قضاوت، از همه ی اینا متنفرم. پدرم منو مجبور کرده با دختر دوستش آشنا بشم. ولی نمیخوام. من خوشم نمیاد از با دیگران بودن.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : اینم از داستان زندگی من تا الان. حالا نوبت توعه.
_ خوب زندگی من چیز خاصی نداره. پدرم معلم بود، مادرم معماره. مادر من اکثر اوقات خونه نبود. ولی هر وقت که هر سه نفرمون کنار هم بودیم، خوشبخت ترین خانواده ی دنیا میشدیم. من از بچگیم بیشتر پیش پدرم بودم. همیشه میرفتیم کتابخونه. همچی خوب بود تا اینکه تو 𝟏𝟔 سالگیم پدرمو از دست دادم.
دختر شروع کرد به گریه کردن. تهیونگ برای آروم کردن الیزا، اونو به آغوش گرفت.
+ خوب.... خوب بعدش چی شد؟
دختر با هق هق گفت : من 𝟗 ساله پدرمو از دست دادم. مادرم هنوز به شغلش ادامه میده و من هم معلم پیانو هستم.
+ معلم؟ باید شغل قشنگی داشته باشی.
الیزا که داشت اشکاشو پاک میکرد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: خیلی . وقتی به بقیه یاد میدم چجوری انگشت هاشون رو روی پیانو بگذارن و با تمام حس و وجودشون پیانو بزنن و ملودی بسازن، ناخودآگاه حالم خوب میشه.
+ وقتی میخندی زیباتر میشی.
الیزا دوباره خندید. با هر خنده ی الیزا، تهیونگ دوباره متولد میشد.
به خودشون که اومدن توی تونلی از درخت ها بودن. برگ های درختان رقصان روی زمین فرود میومدن. آفتاب از لای شاخه برگ ها عبور میکردن و مسیر خودشون و پیدا میکردن. این دوتا جوان قصه ی ما هم با عشق به رقص برگ ها خیره شده بودن ......
لایک و کامنت یادتون نره 💖💖💖
۹.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.