رمان معشوقه ی شیطون زیبای من
#پارت یازدهم
الان حدود دو هفته از رفتن نیکا میگذره خوشحالم رفت چون هرروز از استوریاش معلومه خوب و سرحاله
خانم فاخری : دیانا جان بیا پرونده بیمار ۲۳۷ ببر برای دکتر کاشی
اوههههه کاشی ارسی خودمونه بابا وجدان : همه مثل تو زود پسر خاله نمیشن من : شکر خوری ممنوع و شوتش کردم رفت پرونده رو گرفتم در زدم رفتم داخل
من : سلام این پرونده بیمار شماره ۲۳۷
ارسلان : ممنون بفرمایید
کوفت بیشعور منم رفتم بیرون که گوشیم زنگ خورد
من : هان
دریا : حالم خوب نیست دارم میمیرم
من : یا خدا خوبی چرا صدات اینجوریه
دریا : من بهت نگفته بودم من حامله ام
جاننننننننننن ازدواج نکرده حامله مگه میشه چرا نشه اگه بخوای میشه
من : من ......او....م..دم
فقط میدونم دویدم حتی از ارسی هم اجازه نگرفتم وایی منو میکشه به جهنم خواهرش حامله اس اگه نمی رفتم میگفت چرا نرفتی
رفتم تو خونه دیدم چند تا دختر پسر گرد نشستن یه بطری هم جلوشونه
من : دریا واقعن حامله ایی
آقا ما اینو گفتین همه پوکیدن از خنده
من: چیه خجالت داره خجالت دارین میخندید
یکی : واییی اوسکل ایسگاهی جرأت و حقیقت بود
وایییییی یعنی ارسلان منو ترور میکنه
..........ارسلان.........
تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد
من : بله
خانم فاخری با عشوه : آقای کاشی دیانا جان از بیمارستان رفتن بدون اجازه
واییبیی من اینو میکشم وایییی آروم آروم باش
من : الان زنگ میزنم به من گفتن که کار ظروری دارن
خانم فاخری هم قانع شد و رفت
منم دیدم مریض ندارم رفتم خونه
من فقط دستم بهت نرسه میکشمت
..........دیانا.........
جلو پنجره بودم که ماشین ارسلان اومد داخل یا قمر بنی هاشم خدا رحمتم کنه آبرم رو جلو اینا نبره وایی
به خودم اومدم که ارسلان بالا سرم بود
داد زد : به چه حقی بدون اجازه من اومدی خونه
منم مثل خودش : هوییییییی یارووو سر من داد نزن که بابام هم از گل کوچیک تر بهم نگفته و یه تای ابروم رو انداختم بالا و پوزخند حرص دراری زدم و ادامه دادم : اگه تو هم حای من بودی دریا بهت زنگ میزد با صدای مریض احوال بهت بگه حامله اس چیکار میکنی هاننننن معلومه میای ببینی چه خبره منم اومدم دیدم دارن جرأت و حقیقت بازی میکننن
ادامه دارد ....🍃✨
الان حدود دو هفته از رفتن نیکا میگذره خوشحالم رفت چون هرروز از استوریاش معلومه خوب و سرحاله
خانم فاخری : دیانا جان بیا پرونده بیمار ۲۳۷ ببر برای دکتر کاشی
اوههههه کاشی ارسی خودمونه بابا وجدان : همه مثل تو زود پسر خاله نمیشن من : شکر خوری ممنوع و شوتش کردم رفت پرونده رو گرفتم در زدم رفتم داخل
من : سلام این پرونده بیمار شماره ۲۳۷
ارسلان : ممنون بفرمایید
کوفت بیشعور منم رفتم بیرون که گوشیم زنگ خورد
من : هان
دریا : حالم خوب نیست دارم میمیرم
من : یا خدا خوبی چرا صدات اینجوریه
دریا : من بهت نگفته بودم من حامله ام
جاننننننننننن ازدواج نکرده حامله مگه میشه چرا نشه اگه بخوای میشه
من : من ......او....م..دم
فقط میدونم دویدم حتی از ارسی هم اجازه نگرفتم وایی منو میکشه به جهنم خواهرش حامله اس اگه نمی رفتم میگفت چرا نرفتی
رفتم تو خونه دیدم چند تا دختر پسر گرد نشستن یه بطری هم جلوشونه
من : دریا واقعن حامله ایی
آقا ما اینو گفتین همه پوکیدن از خنده
من: چیه خجالت داره خجالت دارین میخندید
یکی : واییی اوسکل ایسگاهی جرأت و حقیقت بود
وایییییی یعنی ارسلان منو ترور میکنه
..........ارسلان.........
تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد
من : بله
خانم فاخری با عشوه : آقای کاشی دیانا جان از بیمارستان رفتن بدون اجازه
واییبیی من اینو میکشم وایییی آروم آروم باش
من : الان زنگ میزنم به من گفتن که کار ظروری دارن
خانم فاخری هم قانع شد و رفت
منم دیدم مریض ندارم رفتم خونه
من فقط دستم بهت نرسه میکشمت
..........دیانا.........
جلو پنجره بودم که ماشین ارسلان اومد داخل یا قمر بنی هاشم خدا رحمتم کنه آبرم رو جلو اینا نبره وایی
به خودم اومدم که ارسلان بالا سرم بود
داد زد : به چه حقی بدون اجازه من اومدی خونه
منم مثل خودش : هوییییییی یارووو سر من داد نزن که بابام هم از گل کوچیک تر بهم نگفته و یه تای ابروم رو انداختم بالا و پوزخند حرص دراری زدم و ادامه دادم : اگه تو هم حای من بودی دریا بهت زنگ میزد با صدای مریض احوال بهت بگه حامله اس چیکار میکنی هاننننن معلومه میای ببینی چه خبره منم اومدم دیدم دارن جرأت و حقیقت بازی میکننن
ادامه دارد ....🍃✨
۱۲.۲k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.