پارت ۲۱:)
وارد اتاق شدن...
دخترک رو روی تخت انداختن و زنجیر هارو به دست و پاهاش متصل کردن ...
تا لحظه آخر جیغ می کشید و گریه می کرد جوری که صدای جیغش از عمارت هم بیرون بره
مینهیوک چسب رو برداشت و روی دهن دخترک چسبوند: تا تو باشی و خفه خون بگیری
روش خیمه زد شروع کرد به باز کردن زیپ لباسش
زیپ گیر کرده بود و این مینهیوک رو عصبی تر می کرد محکم زیپ رو کشید که شکست
بند های لباس دختر رو از شونه هاش پایین مینداخت
دیگه امیدی نداشت یک حرکت مونده بود تا تمام بدنش به نمایش بیوفته و این باعث این نا امیدی میشد...
توی یک لحظه تمام خاطرات از جلوی چشمش عبور کردن
زمانی که کتک میخورد توسط پدرش...زمانی که بدون خواست خودش ازدواج کرد و حتی شب اول ازدواجش که بدون خواسته خودش بود...
با خودش فکر می کرد اگه رایدن نباشه دیگه کسی نیست که اون رو آزار بده اما الان چی؟
با سوزشی که دور دهنش ایجاد شد از فکر در اومد
چسب رو کند و به لبا.ش حمله ور شد...آیا قرار بود مثل بقیه با عشق اینکارو کنه؟
با هر مک.ی که میزد کلی خون از لبای دخترک بیرون می کشید
توی یک لحظه که دیگه مطمئن شده بود راه فراری نیست چشماشو بست و توی ذهنش گفت: دیگه چاره ای ندارم جز تحمل کردن
اما با پرت شدن جسم مینهیوک به گوشه ی اتاق نور لامپ مستقیما به چشماش برخورد کرد
نگاهشو به گوشه ی اتاق داد
درست حدس زدید جونگ کوک یا به اصطلاح شاهزاده سوار بر اسب سفید به موقع رسیده بود و سخت درحال مشت پرتاب کردن به مینهیوک بود
+جونگ کوک ولش کن
+جونگ کوک خواهش می کنم
تمام خواهش کردناش بی فایده بود اما اگه دست و پاهاش بسته نبودن حتما بازوهاشو می گرفت و اجازه اینکارو بهش نمی داد
اون چش شده بود؟ چشمش چیز دیگه ای نمیدید ...مغزش دستور دیگه ای نمی داد فقط با تمام وجود به مشت زدن ادامه میداد تا جایی که دخترک از ترس جیغ بلندی کشید
چه حسی دارید برای اولین بار یکم دستمو باز گرفتم و یه نیمچه اسمات گذاشتم؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آب شدم خودم از خجالت
دخترک رو روی تخت انداختن و زنجیر هارو به دست و پاهاش متصل کردن ...
تا لحظه آخر جیغ می کشید و گریه می کرد جوری که صدای جیغش از عمارت هم بیرون بره
مینهیوک چسب رو برداشت و روی دهن دخترک چسبوند: تا تو باشی و خفه خون بگیری
روش خیمه زد شروع کرد به باز کردن زیپ لباسش
زیپ گیر کرده بود و این مینهیوک رو عصبی تر می کرد محکم زیپ رو کشید که شکست
بند های لباس دختر رو از شونه هاش پایین مینداخت
دیگه امیدی نداشت یک حرکت مونده بود تا تمام بدنش به نمایش بیوفته و این باعث این نا امیدی میشد...
توی یک لحظه تمام خاطرات از جلوی چشمش عبور کردن
زمانی که کتک میخورد توسط پدرش...زمانی که بدون خواست خودش ازدواج کرد و حتی شب اول ازدواجش که بدون خواسته خودش بود...
با خودش فکر می کرد اگه رایدن نباشه دیگه کسی نیست که اون رو آزار بده اما الان چی؟
با سوزشی که دور دهنش ایجاد شد از فکر در اومد
چسب رو کند و به لبا.ش حمله ور شد...آیا قرار بود مثل بقیه با عشق اینکارو کنه؟
با هر مک.ی که میزد کلی خون از لبای دخترک بیرون می کشید
توی یک لحظه که دیگه مطمئن شده بود راه فراری نیست چشماشو بست و توی ذهنش گفت: دیگه چاره ای ندارم جز تحمل کردن
اما با پرت شدن جسم مینهیوک به گوشه ی اتاق نور لامپ مستقیما به چشماش برخورد کرد
نگاهشو به گوشه ی اتاق داد
درست حدس زدید جونگ کوک یا به اصطلاح شاهزاده سوار بر اسب سفید به موقع رسیده بود و سخت درحال مشت پرتاب کردن به مینهیوک بود
+جونگ کوک ولش کن
+جونگ کوک خواهش می کنم
تمام خواهش کردناش بی فایده بود اما اگه دست و پاهاش بسته نبودن حتما بازوهاشو می گرفت و اجازه اینکارو بهش نمی داد
اون چش شده بود؟ چشمش چیز دیگه ای نمیدید ...مغزش دستور دیگه ای نمی داد فقط با تمام وجود به مشت زدن ادامه میداد تا جایی که دخترک از ترس جیغ بلندی کشید
چه حسی دارید برای اولین بار یکم دستمو باز گرفتم و یه نیمچه اسمات گذاشتم؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آب شدم خودم از خجالت
۱۶.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.