مدرسه ی پولدارا پارت چهارم
☆☆☆☆ part 4 ☆☆☆☆
میخواستم ماسکش رو در بیارم... که سوزشی روی صورتم حس کردم... برگشتم دیدم نیست... یعنی کجا رفته... اوفففف بد کنجکاو شدم
ات: اهای... ای بابا به کسایی که ادما رو دنبال میکنه چی میگن... حالا ولش... اهای دزد دماغو اگه پیدات کنم میکشمت(داد)
ویو جیمین: بعد چندثانیه دیدم رفت... دیروقته چجوری تنهایی میره... ای بابا اصلا به منچه چرا باید نگران دشمنم بشم؟... سریع سوار ماشینم شدم... چون بابام خیلی پولداره... بهم گواهی نامه دادن و زودتر ماشین گرفتم...
ات: دزده کثافت واستا اگه گیرت اوردم تو و اقای لی و اون مردکی که شیشه گذاشت تو جیبم رو... عه گربه چرا اون بالایی؟... بزار کمکت کنم
ویو ات: داشتم به گربه کمک میکردم... که انگار یکی دستشو زد بهم منم میخواستم فرار کنم که...
ویو جیمین: چرا رفته بالا درخت... داشت به پشت میوفتاد... که سریع اومدم از پشت گرفتمش... یادم رفته بود که ماسک و کلاهم رو در اوردم... وای شناخت منو یعنی؟... ولی خیلی هیکلش خوبه و قیافش هم خیلی کیوت و گوگولی مگولیه... ای بابا چی دارم میگم
ات: خیلی ممنونم... فقط میشه جلوی صورتتون رو نگیرین میخوام ببینمتون
ویو ات: چرا این پسره همش جلوی صورتشو میگیره... داشتم با دستام دستایی که به روی صورتش گرفته بود رو باز میکردم... فک. کنم دست و پاش رو گم کرده بود... که زود افتاد و منم روش افتادم... زود بدون اینکه من ببینمش رفت... اما من دستشو گرفتم و نذاشتم به راهش ادامه بده... با گریه ی الکی گفتم
ات: لطفااا شمارتو بده... من تنهام هیچ دوستی ندارم هق (گریه الکی)
ویو جیمین: دیدم عین دیوانه ها داره گریه میکنه... اوف خدایا تنهاش بذارم یانه خدا: هعی تو نفره اخری؟ جیمین: اره... خب گفتم خدا: چی گفتی جیمین: هیچی هیچی ببخشید مزاحم شدم خدا: اره بگو بهش شمارتو... بابای
ات: میدی شمارتو جیمین:(رفت یک ماسک خرید) ات: خب بیا روی گوشیم بزن شمارتو...
ویو ات: گوشیمو بهش دادم و شمارشو زد و برام پیامک فرستاد
(پیامک)
جیمین: سلام ببخشید من اینطوری هستم... دلیلشو نمیتونم بگم... الانم بیا بریم توی ماشین تا برسونمت خونت ات: منم چون میتونستم حرف بزنم گفتم... باشه ادرس خونم *** هست... بریم
توی ماشین سکوت بود چون فقط من میتونستم حرف بزنم هه هه😂... رسیدیم...
ویو جیمین: بالاخره بعد سال ها رسیدیم... موندم چرا هنوز پیاده نشده... شوکه شدم با این کاری که کرد.
ادامه دارد....
.
«ببخشید این روزا سرم شلوغ بود نتونستم بیام و یکیتون هم درخواستی از جیمین داده بعد این رمان اونم مینویسم.»
میخواستم ماسکش رو در بیارم... که سوزشی روی صورتم حس کردم... برگشتم دیدم نیست... یعنی کجا رفته... اوفففف بد کنجکاو شدم
ات: اهای... ای بابا به کسایی که ادما رو دنبال میکنه چی میگن... حالا ولش... اهای دزد دماغو اگه پیدات کنم میکشمت(داد)
ویو جیمین: بعد چندثانیه دیدم رفت... دیروقته چجوری تنهایی میره... ای بابا اصلا به منچه چرا باید نگران دشمنم بشم؟... سریع سوار ماشینم شدم... چون بابام خیلی پولداره... بهم گواهی نامه دادن و زودتر ماشین گرفتم...
ات: دزده کثافت واستا اگه گیرت اوردم تو و اقای لی و اون مردکی که شیشه گذاشت تو جیبم رو... عه گربه چرا اون بالایی؟... بزار کمکت کنم
ویو ات: داشتم به گربه کمک میکردم... که انگار یکی دستشو زد بهم منم میخواستم فرار کنم که...
ویو جیمین: چرا رفته بالا درخت... داشت به پشت میوفتاد... که سریع اومدم از پشت گرفتمش... یادم رفته بود که ماسک و کلاهم رو در اوردم... وای شناخت منو یعنی؟... ولی خیلی هیکلش خوبه و قیافش هم خیلی کیوت و گوگولی مگولیه... ای بابا چی دارم میگم
ات: خیلی ممنونم... فقط میشه جلوی صورتتون رو نگیرین میخوام ببینمتون
ویو ات: چرا این پسره همش جلوی صورتشو میگیره... داشتم با دستام دستایی که به روی صورتش گرفته بود رو باز میکردم... فک. کنم دست و پاش رو گم کرده بود... که زود افتاد و منم روش افتادم... زود بدون اینکه من ببینمش رفت... اما من دستشو گرفتم و نذاشتم به راهش ادامه بده... با گریه ی الکی گفتم
ات: لطفااا شمارتو بده... من تنهام هیچ دوستی ندارم هق (گریه الکی)
ویو جیمین: دیدم عین دیوانه ها داره گریه میکنه... اوف خدایا تنهاش بذارم یانه خدا: هعی تو نفره اخری؟ جیمین: اره... خب گفتم خدا: چی گفتی جیمین: هیچی هیچی ببخشید مزاحم شدم خدا: اره بگو بهش شمارتو... بابای
ات: میدی شمارتو جیمین:(رفت یک ماسک خرید) ات: خب بیا روی گوشیم بزن شمارتو...
ویو ات: گوشیمو بهش دادم و شمارشو زد و برام پیامک فرستاد
(پیامک)
جیمین: سلام ببخشید من اینطوری هستم... دلیلشو نمیتونم بگم... الانم بیا بریم توی ماشین تا برسونمت خونت ات: منم چون میتونستم حرف بزنم گفتم... باشه ادرس خونم *** هست... بریم
توی ماشین سکوت بود چون فقط من میتونستم حرف بزنم هه هه😂... رسیدیم...
ویو جیمین: بالاخره بعد سال ها رسیدیم... موندم چرا هنوز پیاده نشده... شوکه شدم با این کاری که کرد.
ادامه دارد....
.
«ببخشید این روزا سرم شلوغ بود نتونستم بیام و یکیتون هم درخواستی از جیمین داده بعد این رمان اونم مینویسم.»
۷.۶k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.