پروژه شکست خورده پارت 61 : پادزهر
پروژه شکست خورده پارت 61 : پادزهر
شدو ❤️🖤 :
النا وقتی کنار دریاچه نشسته بودیم خوابش برده بود .
جدیدا خیلی میخوابید .
فک نکنم نشونه خوبی باشه .
به هر حال النا رو روی دستام بغل کردم و به سمت خونه راه افتادیم .
خطوط روی بدن النا میدرخشن و راهور روشن میکنن .
ولی چرا میدرخشیدن ؟
ینی داشت سعی میکرد خودشو درمان کنه ؟
صدایی از پشت سرم افکارمو قطع کرد .
.....
دوباره صدا !
ـ کی اونجاس ؟
النا رو محکم تر تو بغلم میگیرم .
تنها چیزی که میبینم دو تا چشم سرخه .
ـ بیا بیرون چرا وایسادی ؟
و نیمه تاریکم از بین بوته ها بیرون میاد .
ـ دارک ؟ تویی ؟ اینجا چی کار میکنی ؟
دارک شدو ـ داری بهش کمک میکنی ؟
و به النا نگاه میکنه .
ـ آره . مگه چیه ؟
دارک شدو ـ اون دختر امید رو درون تو زیاد کرده . با اینکه میدونی دارک النا کار خودشو میکنه بازم برای درمانش تلاش میکنی . احساس نمیکنی تلاشات بیهوده ست ؟
ـ خفه شو دارک ! اون خوب میشه اینو میدونم .
سرشو کج میکنه .
دارک شدو ـ من فقط خواستم بهت بگم تا خودتو اذیت نکنی ولی انگار اهمیتی ندارم پس .... به تلاش های بیهوده ت ادامه بده .
و به شکل یه حاله قرمز بین بوته ها محو شد .
متوجه شدم که النا روی دستام ناله میکنه .
دستمو میذارم روی پیشونیش ...... تب داره !
احتمالا داره کابوس میبینه .
آروم میزارمش زمین و تکونش میدم .
ـ بیدار شو دختر ، زود باش .
از خواب می پره .
درحالی که نفس نفس میزد بغلش کردم .
ـ آروم باش چیزی نیست فقط یه کابوس بود .
خودشو تو بغلم ولو کرد .
ـ حالت خوبه ؟
النا ـ آره فقط یکم خسته ام . میشه بریم ؟
ـ باشه .
و بلندش کردم و گذاشتمش رو کولم .
رسیدیم خونه .
امی درو باز کرد .
امی ـ شدو ..... چی شده ؟
ـ چیزی نیست نگران نباشین .
و بدون این که به چهره های متعجب داخل هال نگاه کنم به طبقه بالا ، جایی که اتاق النا بود رفتم .
النا رو روی تختش گذاشتم .
سونیک ـ شدز ... حالش خوبه ؟
ـ گفتم که چیزی نیست . فقط خوابیده .
به سمتم میاد و دستش رو روی شونم میذاره .
سونیک ـ بیا پایین شدز ، خبرای خوبی برات داریم .
کنجکاوانه نگاش میکنم .
سونیک ـ بیا خودت میفهمی .
دنبالش تا طبقه پایین رفتم و رو مبل کنار سیلور نشستم .
ـ خب .... میشنوم خبرتون چی بود ؟
سیلور ریز خندید .
ـ میشه بگین چخبره ؟
تیلز ـ من .... پادزهر رو پیدا کردم .
و یه شیشه کوچیک رو از جیب کتش بیرون آورد .
چشمام از هیجان برق زد .
ـ ببینم .... این الان یه .... شوخیه ؟
سیلور ـ فک نکنم آجی کوچولو چیزی باشه که بشه درموردش شوخی کرد .
لبخند کم رنگی میزنم .
ـ ممنونم بچه ها ... واقعا میگم .
سونیک ـ بیخیال شدز ، النا دوست ما هم هست و تا جایی که میتونیم کمکش میکنیم . ما هم مثل تو میخوایم اون زنده بمونه .
و محکم به شونم میزنه .
تیلز ـ مزه ، رنگ یا بویی نداره ولی اگه بهش بدیم ممکنه دارک سعی کنه جلوشو بگیره . به نظرم با آب قاطیش کنید .
بلیز ـ راست میگه . تا حالا که دیدیم دارک خیلی باهوش بوده شاید ایندفعه هم پادزهر رو از آب تشخیص بده .
چند لحظه بعد امی با یه لیوان میاد سمتم .
لیوان تقریبا پره .
امی ـ بیا ، اینو بده بهش و امیدوار باش پادزهر اثر بزاره .
لیوان رو میگیرم و لبخند میزنم .
میرم تو اتاق النا .
ـ النا .... بیدار شو . النا ....
النا کم کم چشماشو باز میکنه .
النا ـ چ ... چی شده ؟ چخبره ؟
ـ چیزی نیست نگران نباش . اینو بخور.
و لیوان رو به سمتش میگیرم .
النا ـ این چیه ؟
ـ نترس آبه . دستم خسته شد میگیری یا نه ؟
لیوان رو از دستم میگیره و پادزهر رو میخوره .
النا ـ چرا واسم آب آوردی ؟
ـ تو جنگل نفس نفس میزدی گفتم شاید بهتر باشه برات آب بیارم .
النا ـ ممنونم
و بغلم میکنه .
یکم قرمز میشم و بغلش میکنم .
ـ خیلی زود همه چیز درست میشه النا .... مطمئنم .
و از اتاق بیرون اومدم .
شدو ❤️🖤 :
النا وقتی کنار دریاچه نشسته بودیم خوابش برده بود .
جدیدا خیلی میخوابید .
فک نکنم نشونه خوبی باشه .
به هر حال النا رو روی دستام بغل کردم و به سمت خونه راه افتادیم .
خطوط روی بدن النا میدرخشن و راهور روشن میکنن .
ولی چرا میدرخشیدن ؟
ینی داشت سعی میکرد خودشو درمان کنه ؟
صدایی از پشت سرم افکارمو قطع کرد .
.....
دوباره صدا !
ـ کی اونجاس ؟
النا رو محکم تر تو بغلم میگیرم .
تنها چیزی که میبینم دو تا چشم سرخه .
ـ بیا بیرون چرا وایسادی ؟
و نیمه تاریکم از بین بوته ها بیرون میاد .
ـ دارک ؟ تویی ؟ اینجا چی کار میکنی ؟
دارک شدو ـ داری بهش کمک میکنی ؟
و به النا نگاه میکنه .
ـ آره . مگه چیه ؟
دارک شدو ـ اون دختر امید رو درون تو زیاد کرده . با اینکه میدونی دارک النا کار خودشو میکنه بازم برای درمانش تلاش میکنی . احساس نمیکنی تلاشات بیهوده ست ؟
ـ خفه شو دارک ! اون خوب میشه اینو میدونم .
سرشو کج میکنه .
دارک شدو ـ من فقط خواستم بهت بگم تا خودتو اذیت نکنی ولی انگار اهمیتی ندارم پس .... به تلاش های بیهوده ت ادامه بده .
و به شکل یه حاله قرمز بین بوته ها محو شد .
متوجه شدم که النا روی دستام ناله میکنه .
دستمو میذارم روی پیشونیش ...... تب داره !
احتمالا داره کابوس میبینه .
آروم میزارمش زمین و تکونش میدم .
ـ بیدار شو دختر ، زود باش .
از خواب می پره .
درحالی که نفس نفس میزد بغلش کردم .
ـ آروم باش چیزی نیست فقط یه کابوس بود .
خودشو تو بغلم ولو کرد .
ـ حالت خوبه ؟
النا ـ آره فقط یکم خسته ام . میشه بریم ؟
ـ باشه .
و بلندش کردم و گذاشتمش رو کولم .
رسیدیم خونه .
امی درو باز کرد .
امی ـ شدو ..... چی شده ؟
ـ چیزی نیست نگران نباشین .
و بدون این که به چهره های متعجب داخل هال نگاه کنم به طبقه بالا ، جایی که اتاق النا بود رفتم .
النا رو روی تختش گذاشتم .
سونیک ـ شدز ... حالش خوبه ؟
ـ گفتم که چیزی نیست . فقط خوابیده .
به سمتم میاد و دستش رو روی شونم میذاره .
سونیک ـ بیا پایین شدز ، خبرای خوبی برات داریم .
کنجکاوانه نگاش میکنم .
سونیک ـ بیا خودت میفهمی .
دنبالش تا طبقه پایین رفتم و رو مبل کنار سیلور نشستم .
ـ خب .... میشنوم خبرتون چی بود ؟
سیلور ریز خندید .
ـ میشه بگین چخبره ؟
تیلز ـ من .... پادزهر رو پیدا کردم .
و یه شیشه کوچیک رو از جیب کتش بیرون آورد .
چشمام از هیجان برق زد .
ـ ببینم .... این الان یه .... شوخیه ؟
سیلور ـ فک نکنم آجی کوچولو چیزی باشه که بشه درموردش شوخی کرد .
لبخند کم رنگی میزنم .
ـ ممنونم بچه ها ... واقعا میگم .
سونیک ـ بیخیال شدز ، النا دوست ما هم هست و تا جایی که میتونیم کمکش میکنیم . ما هم مثل تو میخوایم اون زنده بمونه .
و محکم به شونم میزنه .
تیلز ـ مزه ، رنگ یا بویی نداره ولی اگه بهش بدیم ممکنه دارک سعی کنه جلوشو بگیره . به نظرم با آب قاطیش کنید .
بلیز ـ راست میگه . تا حالا که دیدیم دارک خیلی باهوش بوده شاید ایندفعه هم پادزهر رو از آب تشخیص بده .
چند لحظه بعد امی با یه لیوان میاد سمتم .
لیوان تقریبا پره .
امی ـ بیا ، اینو بده بهش و امیدوار باش پادزهر اثر بزاره .
لیوان رو میگیرم و لبخند میزنم .
میرم تو اتاق النا .
ـ النا .... بیدار شو . النا ....
النا کم کم چشماشو باز میکنه .
النا ـ چ ... چی شده ؟ چخبره ؟
ـ چیزی نیست نگران نباش . اینو بخور.
و لیوان رو به سمتش میگیرم .
النا ـ این چیه ؟
ـ نترس آبه . دستم خسته شد میگیری یا نه ؟
لیوان رو از دستم میگیره و پادزهر رو میخوره .
النا ـ چرا واسم آب آوردی ؟
ـ تو جنگل نفس نفس میزدی گفتم شاید بهتر باشه برات آب بیارم .
النا ـ ممنونم
و بغلم میکنه .
یکم قرمز میشم و بغلش میکنم .
ـ خیلی زود همه چیز درست میشه النا .... مطمئنم .
و از اتاق بیرون اومدم .
۳.۸k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.