رویای اشنا part34
ویو کیونگ
با نور افتاب که از پنجره میتابید بیدار شدم دیدم که تهیونگ منو محکم توی بغلش گرفته. دیشب خیلی خسته بودم بت خاطر همین توی ماشین خوابم برده بود و نفهمیدم چطوری اومدم تو خونه. اروم از توی بغل تهیونگ بیرون اومدم و رفتم سرویس بهداشتی و بعد موهامو شونه کردم و رفتم بیرون از اتاق، دیدم که از توی اشپزخونه صدایی میاد، رفتم توی اشپزخونه که دیدم هوان و یونجی دارن صبحانه درست میکنن.
÷سلام
+اوه ببین کی بیدار شده(نیشخند)
*بعله دارم میبینم
÷ هعی خدایا باز اینا شروع کردن، بقیه کجان؟
+خوابن
*بیا کمک ما صبحانه رو ببر رو میز بزار تا بعد بریم بیدارشون کنیم
÷باش
صبحانه رو روی میز چیدیم و بعد رفتیم تا بقیه رو بیدار کنیم.
رفتم توی اتاق، تهیونگ هنوز خواب بود.
÷تهیونگ بیدار شو(اروم)
٪باشه(*بلند شد*)
÷صبح بخیر(لبخند)
٪صبح توهم بخیر(لبخند)
ویوی جونگ هوان
رفتم توی اتاق تا جونگ کوک رو بیدار کنم، ولی جونگ کوک نبود. صدای شیر اب میومد پس فهمیدم که رفته حمام میخواستم از اتاق برم بیرون که یه دفعه در حموم باز شد.
_جونگ هوان
+امم.... بله
_میشه حوله ی منو بدی
+باش
رفتم و حوله ی جونگ کوک رو برداشتم و بهش دادم.
_مرسی
+خواهش میکنم، راستی صبحانه حاضره
_باشه الان میام ممنون
سریا از اتاق اومدم بیرون دیدم که کیونگ و تهیونگ نشستن پشت میز صبحانه و دارن باهم حرف میزنن. منم گفتم خلوتشون رو خراب نکنم همونجا منتظر شوگا و یونجی و جونگ کوک موندم.
ویو یونجی
رفتم تا شوگا رو بیدار کنم. هنوز خواب بود و پتو رو به کیوت ترین شکل ممکن دور خودش پیچیده بود، تاحالا شوگا رو اینقدر کیوت ندیده بودم. اروم صداش زدم.
*شوگا بیدار شو
...☆
*بیدار شووو(یکم بلند)
☆مگه نگفتم وقتی خوابم بیدارم نکنین
*صبح شده بیدار شو
☆(عصبی)
* خب من دیگه رفتم(😁)
☆باش(😒)
از اتاق اومدم بیرون و دیدم که جونگ هوان وایساده جلو در اتاق جونگ کوک. یادم افتاد که باید جونگ هوان رو به جونگ کوک نزدیک میکردم.
*جونگ هوان؟ اینجا چکار میکنی
+چطور
*جونگ کوک گفت کارت داره
+ام واقعا؟
*اره
+اها
جونگ هوان رفت توی اتاق ، بعدشم شوگا اومد و رفتیم سر میز صبحانه.
ویو جونگ هوان
یونجی گفت که جونگ کوک باهام کار داره پس رفتم تو اتاق و جونگ کوک رو دیدم که داشت لباسش رو میپوشید ، سریع جلو ی چشمامو گرفتم.
_هوان اینجا چکار میکنی؟
+یونجی گفت باهام کار داری
_(ذهن کوک: تا گفت یونجی فهمیدم که یونجی از عمد این کارو کرده تا من با هوان صمیمی بشم) اره راستش خواستم بگم که باهم بریم سر میز صبحانه بعدش هم باهم یکم تکواندو کار کنیم.
+اها باش
میخواستم برم بیرون که گفت
_وایسا موهامو خشک کنم باهم بریم
+باش
..
شرطا: چهار تا لایک و هفت تا کامنت
ببخشید چند وقت نبودم. ❤
با نور افتاب که از پنجره میتابید بیدار شدم دیدم که تهیونگ منو محکم توی بغلش گرفته. دیشب خیلی خسته بودم بت خاطر همین توی ماشین خوابم برده بود و نفهمیدم چطوری اومدم تو خونه. اروم از توی بغل تهیونگ بیرون اومدم و رفتم سرویس بهداشتی و بعد موهامو شونه کردم و رفتم بیرون از اتاق، دیدم که از توی اشپزخونه صدایی میاد، رفتم توی اشپزخونه که دیدم هوان و یونجی دارن صبحانه درست میکنن.
÷سلام
+اوه ببین کی بیدار شده(نیشخند)
*بعله دارم میبینم
÷ هعی خدایا باز اینا شروع کردن، بقیه کجان؟
+خوابن
*بیا کمک ما صبحانه رو ببر رو میز بزار تا بعد بریم بیدارشون کنیم
÷باش
صبحانه رو روی میز چیدیم و بعد رفتیم تا بقیه رو بیدار کنیم.
رفتم توی اتاق، تهیونگ هنوز خواب بود.
÷تهیونگ بیدار شو(اروم)
٪باشه(*بلند شد*)
÷صبح بخیر(لبخند)
٪صبح توهم بخیر(لبخند)
ویوی جونگ هوان
رفتم توی اتاق تا جونگ کوک رو بیدار کنم، ولی جونگ کوک نبود. صدای شیر اب میومد پس فهمیدم که رفته حمام میخواستم از اتاق برم بیرون که یه دفعه در حموم باز شد.
_جونگ هوان
+امم.... بله
_میشه حوله ی منو بدی
+باش
رفتم و حوله ی جونگ کوک رو برداشتم و بهش دادم.
_مرسی
+خواهش میکنم، راستی صبحانه حاضره
_باشه الان میام ممنون
سریا از اتاق اومدم بیرون دیدم که کیونگ و تهیونگ نشستن پشت میز صبحانه و دارن باهم حرف میزنن. منم گفتم خلوتشون رو خراب نکنم همونجا منتظر شوگا و یونجی و جونگ کوک موندم.
ویو یونجی
رفتم تا شوگا رو بیدار کنم. هنوز خواب بود و پتو رو به کیوت ترین شکل ممکن دور خودش پیچیده بود، تاحالا شوگا رو اینقدر کیوت ندیده بودم. اروم صداش زدم.
*شوگا بیدار شو
...☆
*بیدار شووو(یکم بلند)
☆مگه نگفتم وقتی خوابم بیدارم نکنین
*صبح شده بیدار شو
☆(عصبی)
* خب من دیگه رفتم(😁)
☆باش(😒)
از اتاق اومدم بیرون و دیدم که جونگ هوان وایساده جلو در اتاق جونگ کوک. یادم افتاد که باید جونگ هوان رو به جونگ کوک نزدیک میکردم.
*جونگ هوان؟ اینجا چکار میکنی
+چطور
*جونگ کوک گفت کارت داره
+ام واقعا؟
*اره
+اها
جونگ هوان رفت توی اتاق ، بعدشم شوگا اومد و رفتیم سر میز صبحانه.
ویو جونگ هوان
یونجی گفت که جونگ کوک باهام کار داره پس رفتم تو اتاق و جونگ کوک رو دیدم که داشت لباسش رو میپوشید ، سریع جلو ی چشمامو گرفتم.
_هوان اینجا چکار میکنی؟
+یونجی گفت باهام کار داری
_(ذهن کوک: تا گفت یونجی فهمیدم که یونجی از عمد این کارو کرده تا من با هوان صمیمی بشم) اره راستش خواستم بگم که باهم بریم سر میز صبحانه بعدش هم باهم یکم تکواندو کار کنیم.
+اها باش
میخواستم برم بیرون که گفت
_وایسا موهامو خشک کنم باهم بریم
+باش
..
شرطا: چهار تا لایک و هفت تا کامنت
ببخشید چند وقت نبودم. ❤
۱۱.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.