┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
#نفیسه
3هفته میگذره و ط این مدت رادان بهم وقت داد تا فکر کنم و خوب ازم مراقبت کرد طوری ک مطمئن شدم واقعا عاشقمه واقعا نمیدونم چیکار کنم خبریم از هاکان نشده اگ نیاد بدبخت میشم داشتم با خودم کلنجار میرفتم ک در باز شد و رادان وارد شد و روی تخت نشست کنارم خیره ط چشمام شد و بد چند ثانیه لب زد
~ب نظرت زیادی فکر نکردی
با شنیدن حرفش ی ترسی افتاد ب جونم وای یعنی دیگ وقتشه اه خدایا چیکار کنم ن میتونم بذارم بچه هامو بکشه و ن میتونم باهاش ازدواج کنم اصن چجوری میخواد بچه هامو بکشه اگ بخواد اونا رو بکشه باید منم بکشه و از اونجایی ک اون دوسم داره این کارو نمی کنه پس من میگم ک باهاش ازدواج نمیکنم آره چند دقیقه بد در باز شد رادان با ی سینی غذا اومد ط گذاشت جلوم چون هیچ راه فراری نبود دستام همیشه باز بود اوایل می ترسیدم غذاهایی ک برام میاره رو بخورم ولی چاره ای نداشتم ولی الان مطمئنم هیچی توش نیست
~نمی خوری
منو از افکار کشید بیرون
—گرسنم نیست
~فرقی نداره باید بخوری
عصبی براش چشم غره ای رفتم ک خندید
~میدونستی عاشق همین بد اخلاقیاتم
—ن بابا
~ب جون ط ک عزیز ترین کسمی
دلم براش سوخت واقعا دوسم داره ط این مدت نذاشت زره ای اذیت شم ولی نباید بهش روی خوش نشون میدادم چون فکر میکرد خبریه
~فکرا ط کردی
طوری نگاش کردم ک انگار متوجه نشدم ک خودش لب زد
~ب هر حال زنم میشی ولی اگ ب خواسته خودت قبول کنی ک بچه هات زنده میمونن وگرنه مجبورم باور کن منم دلم نمیخواد ط اذیت بشی
عصبی شدم و گفتم
—من زن ط نمیشم ط ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی
با شنیدن حرفم اخم کرد و متعجب انگار انتظار نداشت اینو بگم
~مطمئنی
هیچی نگفتم
پشیمون میشی ولی اون وقت دیگ دیره
بد از تموم شدن حرفش با خشم رفت
ک ترسه عجیبی توی دلم خونه کرد خدایا اگ حرفاش راست باشه چی
#هاکان
درده عجیبی داشتم واسه اینک خستگیم در بره و قلبم آروم بگیره دوش گرفتم با هوله ی دورم خودمو پرت کردم روی تخت و کم کم خوابم برد
#نفیسه
چن ساعت از رفتن رادان گذشته بود و ترسم همش بیشتر میشه با صدای در با وحشت ب در خیره شدم رادان بود و چن تا مرده دیگ یکیش ی لباس سفید تنش بود ک معلوم بود دکتره چند مرده دیگ ی سریع وسیله گذاشتن و رفتن وای نکنه ن امکان نداره
#نفیسه
3هفته میگذره و ط این مدت رادان بهم وقت داد تا فکر کنم و خوب ازم مراقبت کرد طوری ک مطمئن شدم واقعا عاشقمه واقعا نمیدونم چیکار کنم خبریم از هاکان نشده اگ نیاد بدبخت میشم داشتم با خودم کلنجار میرفتم ک در باز شد و رادان وارد شد و روی تخت نشست کنارم خیره ط چشمام شد و بد چند ثانیه لب زد
~ب نظرت زیادی فکر نکردی
با شنیدن حرفش ی ترسی افتاد ب جونم وای یعنی دیگ وقتشه اه خدایا چیکار کنم ن میتونم بذارم بچه هامو بکشه و ن میتونم باهاش ازدواج کنم اصن چجوری میخواد بچه هامو بکشه اگ بخواد اونا رو بکشه باید منم بکشه و از اونجایی ک اون دوسم داره این کارو نمی کنه پس من میگم ک باهاش ازدواج نمیکنم آره چند دقیقه بد در باز شد رادان با ی سینی غذا اومد ط گذاشت جلوم چون هیچ راه فراری نبود دستام همیشه باز بود اوایل می ترسیدم غذاهایی ک برام میاره رو بخورم ولی چاره ای نداشتم ولی الان مطمئنم هیچی توش نیست
~نمی خوری
منو از افکار کشید بیرون
—گرسنم نیست
~فرقی نداره باید بخوری
عصبی براش چشم غره ای رفتم ک خندید
~میدونستی عاشق همین بد اخلاقیاتم
—ن بابا
~ب جون ط ک عزیز ترین کسمی
دلم براش سوخت واقعا دوسم داره ط این مدت نذاشت زره ای اذیت شم ولی نباید بهش روی خوش نشون میدادم چون فکر میکرد خبریه
~فکرا ط کردی
طوری نگاش کردم ک انگار متوجه نشدم ک خودش لب زد
~ب هر حال زنم میشی ولی اگ ب خواسته خودت قبول کنی ک بچه هات زنده میمونن وگرنه مجبورم باور کن منم دلم نمیخواد ط اذیت بشی
عصبی شدم و گفتم
—من زن ط نمیشم ط ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی
با شنیدن حرفم اخم کرد و متعجب انگار انتظار نداشت اینو بگم
~مطمئنی
هیچی نگفتم
پشیمون میشی ولی اون وقت دیگ دیره
بد از تموم شدن حرفش با خشم رفت
ک ترسه عجیبی توی دلم خونه کرد خدایا اگ حرفاش راست باشه چی
#هاکان
درده عجیبی داشتم واسه اینک خستگیم در بره و قلبم آروم بگیره دوش گرفتم با هوله ی دورم خودمو پرت کردم روی تخت و کم کم خوابم برد
#نفیسه
چن ساعت از رفتن رادان گذشته بود و ترسم همش بیشتر میشه با صدای در با وحشت ب در خیره شدم رادان بود و چن تا مرده دیگ یکیش ی لباس سفید تنش بود ک معلوم بود دکتره چند مرده دیگ ی سریع وسیله گذاشتن و رفتن وای نکنه ن امکان نداره
۶.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.