رمان ارباب من پارت: ۱۲
نیم ساعت نگذشته بود که در اتاق رو باز کردن و دوباره لرز به تن هممون انداختن!
یه آقایی وارد شد، دستاش رو به هم زد و گفت:
_ پاشید همه به صف بایستید ببینم دخترا
همه پاشدیم ایستادیم که ادامه داد:
_ به صف میایید بیرون، فقط کافیه صدای مورچه از یکی دربیاد، روزگارشو سیاه میکنم!
همه یکی یکی و با ترس به سمت در رفتیم.
یه آقایی با یه کت و شلوار کنار در وایساده بود و با دقت به تمام دخترهایی که از کنارش عبور میکردن نگاه میکرد.
وقتی من بهش رسیدم چندلحظه نگاهم کرد اما من همینطوری که اشک میریختم از کنارش رد شدم.
چند ثانیه ای که گذشت همون مَرده گفت:
_ بایست
این رو که گفت هممون ناخودآگاه ایستادیم و به سمتش برگشتیم.
با دیدن انگشتش که به سمت من بود ناخودآگاه ترسی تو دلم رخنه کرد و با وحشت بهش خیره شدم که گفت:
_ اسمت چیه؟
دهنم رو باز کردم اما صدایی ازش خارج نشد که اینبار با صدای بلندتری گفت:
_ سوالم رو نشنیدی؟
_ سپیده
_ چندسالته؟
_ بیست و سه
_ تو کنار وایسا
_ چرا؟
توجهی به سوالم نکرد و گفت:
_ همون کاری که گفتم رو بکن
کنار ایستادم و بقیه بچه ها شروع به حرکت کردن.
بعضیا با حسرت بهم نگاه میکردن و بعضیا با ترحم و من نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد و چه سرنوشتی در انتظارمه!
وقتی همه دخترها از سالن خارج شدن، رو به من گفت:
_ دنبالم بیا
_ چرا من رو از بقیه جدا کردید؟
_ خیلی سوال میپرسی!
و بلافاصله به سمت پله ها حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم.
به طبقه بالا که رسیدیم در یکی از اتاقها رو کوبید و وارد شد و با دست به منم اشاره کرد که به دنبالش برم.
وارد که شدیم پنج شیش نفر مَرد رو دیدم که خودشون رو توی دود سیگار و مشروب خفه کرده بودن!
با ترس یه قدم به قدم برداشتم که حس کرد و گفت:
_ نترس من هستم
_ توروخدا بذارید من برم
یه آقایی وارد شد، دستاش رو به هم زد و گفت:
_ پاشید همه به صف بایستید ببینم دخترا
همه پاشدیم ایستادیم که ادامه داد:
_ به صف میایید بیرون، فقط کافیه صدای مورچه از یکی دربیاد، روزگارشو سیاه میکنم!
همه یکی یکی و با ترس به سمت در رفتیم.
یه آقایی با یه کت و شلوار کنار در وایساده بود و با دقت به تمام دخترهایی که از کنارش عبور میکردن نگاه میکرد.
وقتی من بهش رسیدم چندلحظه نگاهم کرد اما من همینطوری که اشک میریختم از کنارش رد شدم.
چند ثانیه ای که گذشت همون مَرده گفت:
_ بایست
این رو که گفت هممون ناخودآگاه ایستادیم و به سمتش برگشتیم.
با دیدن انگشتش که به سمت من بود ناخودآگاه ترسی تو دلم رخنه کرد و با وحشت بهش خیره شدم که گفت:
_ اسمت چیه؟
دهنم رو باز کردم اما صدایی ازش خارج نشد که اینبار با صدای بلندتری گفت:
_ سوالم رو نشنیدی؟
_ سپیده
_ چندسالته؟
_ بیست و سه
_ تو کنار وایسا
_ چرا؟
توجهی به سوالم نکرد و گفت:
_ همون کاری که گفتم رو بکن
کنار ایستادم و بقیه بچه ها شروع به حرکت کردن.
بعضیا با حسرت بهم نگاه میکردن و بعضیا با ترحم و من نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد و چه سرنوشتی در انتظارمه!
وقتی همه دخترها از سالن خارج شدن، رو به من گفت:
_ دنبالم بیا
_ چرا من رو از بقیه جدا کردید؟
_ خیلی سوال میپرسی!
و بلافاصله به سمت پله ها حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم.
به طبقه بالا که رسیدیم در یکی از اتاقها رو کوبید و وارد شد و با دست به منم اشاره کرد که به دنبالش برم.
وارد که شدیم پنج شیش نفر مَرد رو دیدم که خودشون رو توی دود سیگار و مشروب خفه کرده بودن!
با ترس یه قدم به قدم برداشتم که حس کرد و گفت:
_ نترس من هستم
_ توروخدا بذارید من برم
۶.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.